من دختری از جنس شبم
همراه آنان هستم؛ ولی هم نوعشان نه!
روزی راز ها برملا می شود
روزی هم خونشان خواهم شد
اما این یکرنگی تاوان دارد
چرا که
پی می برم من آن چیزی که قبلا می پنداشتم، نیستم!
بخشی از داستان:
پارت اول… #
لیلی نیشگون آرامی از بازویم گرفت و زیر گوشم نجوا کنان گفت:
خواهش می کنم نورا! بیا بریم! –
نگاه خشمگینم را از دختران خوش پوشی که با تمسخر به ما نگاه میکردند گرفتم؛ سبد سیب را از روی زمین برداشتم و گفتم:
بریم! –
لیلی با دست دیگرش بازویم را گرفت و من را کشان کشان به سمت روستای دوم برد. وقتی از آن اشرافی ها دور شدیم دستانم را از حصار دستانش خارج کردم و با عصبانیت گفتم:
چرا نزاشتی جوابشون رو بدم؟ اون ها باید تاوان تحقیرهاشون رو بدن! –
لیلی با چشمان عسلی اش بهم نگاه کرد؛ سبد را در دستانش جابجا کرد و با صدایی مملو از ناامیدی گفت:
نورا. تو چرا درک نمی کنی؟! اون ها اشرافی هستن و ما رعیتیم!-
وسط حرفش پریدم و با صدایی نسبتا بلند گفتم:
جزیره هاوِل مال ماست! چطور می تونی به اون خو… –