توجهی بس کثیر و گرمی نگاههایی معنادار نثار کوته لبخندش بود…
محبتی بیغایت و علاقهای فاقد انتها از آنِ صدایش بود…
در تصوراتش نیز نمیگنجید روزی بهانهگیریهایی ناآشنا را ببیند که آنچه از خروش عشق سهمیهاش است را از او دریغ کند…!
روزگاری خواب آن را نیز نمیدید که تکان دستانی نو مهر کهنهای را بزداید…
تار موهای فر و آویختهی به روی پیشانیاش را، به نرمی پشت گوش میراند و باز نیز چشم میچرخاند و…
آن حجم از حس خوشایند وجودش را نمیتواند مد نظر خویش قرار ندهد! مگر میشود ذوق کودکانهی خود را کناری براند؟!
چین قسمت انتهایی لباس صورتی رنگش را مرتب کرده، به سوی پدری میدود که شیرینی لبخند به روی لبانش جذابیت دارد و دل از دل دخترک میبرد.
مشتاقانه کنارهی آستین پدر را میکشد و آرام صدایش میزند: – بابا… خواهریم چی شد؟!
وانگاه گیجی نگاه مرد بلند قامت زندگانیاش را میخواند که گویا سردرگم است؛
اندرون اذهان دختر چنین طرزی از نگاه آشفته میتواند نوید دهندهی آنچه باشد که از فرط بالای رضایت، پدرش را دلواپس ساخته.
مرد کوتَه زمانی میطلبد آرامش از دست رفتهاش را ناشی از آن خبر بس خوشایند که به گوشش رسانده بودند،
باز یابد و سرانجام دست بر گونهی دختر کوچکش میکشاند که صدای خندهی دختر بلند میشود:
– اگه گفتی چی شده نهال بابا؟!
نهال هیجان زدگی نامحسوسش را به میانهی دریای چشمانش بالا میکشاند و در پی بیتابی به سوی عقب و جلو تاب میخورد؛ صدایش شعف پنهانی را نشان میدهد:
یک کلام عالی^^