تمام دنیا دست در دست هم دادند تا از پا درم آورند. زندگی آن روی ناخوشش را به نمایش گذاشته و یکهتازی میکرد. من به مرز جنون رسیده و لب پرتگاه باختن به اتفاقات، قدم برمیداشتم.
لحظهای نور ماه در دلم تابید! نوری عظیم که تمام قلب و چشمم را روشن نمود و به من، رویایی مهتابی بخشید! به تیرگی اطراف ماه نگریستم که اگر نبودند، روشنایی ماه به چشم نمیآمد.
راجع به دختری به نام هلیاست که مشکلاتی پیش میاد و دختر قصه رو کلاً از زندگی ناامید میکنه و سروش میاد و هلیا رو از ناامیدی نجات میده.