زندگی میگذرد چه ما باشیم چه نباشیم.
درست در لحظهی رفتنمان ناممان هم از کتاب زندگی و زندگان پاک میشود.
به خاک سپرده میشویم و سرمای خاک منجمد میکند تمام خاطرات بودمان را.
دیگر کسی به یاد نمیاورد که زمانی پابهپای یهکایک آنها قدم میزدیم. به یاد نمیاورند و نمیشنوند صدای قهقه خندهها و هقهق گریههای شبانهمان را که در گوش زمان غوغا میکرد، و مردمان تنها آن را زوزه باد میدانند در این محشر زندگی.
تنها یک چیز میتواند یادآور ما باشد.
تکههایی از قلب کوچکمان که تمام دارایی ما بود.
که چه بیبهانهان را به رسم یادگار به رهگذران این کوچه پس کوچههای زندگی هدیه میدادیم.
و چهقدر بیرحم بودند کسانی که همه قلب کوچک مارا لگد مال میکردند و چهقدر صبور بودیم که هربار با اشک چشم آن را غبارروبی میکردیم.
چه گرم و پر مهر میتپید آن یک تکهکوچک در سینه کسانی که آن را همنشین قلب خود کردند.
گاهی درست گاهی به اشتباه تکههایی از قلب خود را از دست دادیم و هزار تکه شد آن یک قلبی که برای زندگانیمان خود را به سینه میکفت.
و گم شد صدای عاشقانه هر تکه آن در میان هیاهوی فریبکاران و هیچجا گفته نشد چه برسر قلبهای هزار تکه آمد.
این رمان در مورد دختری است به اسم لعیا که نوزده سال سن دارد او دختری است با چشمانی سیاه مانند بخت او، او در پیچ و خم روزگار سختی های فراوانی می کشد اما او را مانند کوهی سخت می کند پدرش را در ده سالگی بر اثر حادثه ای از دست داده و با مادر مهربان و صبورش زندگی می کند. مادرش دکتر است و وضع مالی خوبی دارند . خواهری بزرگ تر از خودش دارد به اسم لیلا که ازدواج کرده.
اتفاقی باعث می شود مسیر زندگی او به یک باره تغییر کند و ….