راجع به دختری به نام هلیاست که مشکلاتی پیش میاد و دختر قصه رو کلاً از زندگی ناامید میکنه و سروش میاد و هلیا رو از ناامیدی نجات میده.
میسوزد جایی از اعماق وجودش که ببیند مغرور عالمیان خوانده شده…
مگر جز خوبی و صلاح آن ها چه میخواست؟
روزگار چرخید بر میلشان، دریغ از ظلمت!
دلسوزها را مغرور خواندند و به عفتش ریشخند زدند،
وجود مهذبش هزاران تکه شد،