سنگینی سایهی به پرواز در آمدن گلولههای اجبار بر سرم سنگینی میکند
و دستانم از ترس به ل*ب آوردن حقیقت میلرزند.
نمیدانم کدامین قانون نانوشتهای اینگونه مقدر کرد
و توانایی پس زدنش را در خود نمیبینم.
خدایا، محتاج یاریات گوشهای کز کردهام
تو تنها میتوانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمیخوانم که میترسی
به جانت چشم زخم آید چو میگویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نه بر میل تو لیکن بر میل آن کس که چشمانش را میبندد،
میسوزد جایی از اعماق وجودش که ببیند مغرور عالمیان خوانده شده…
مگر جز خوبی و صلاح آن ها چه میخواست؟
روزگار چرخید بر میلشان، دریغ از ظلمت!
دلسوزها را مغرور خواندند و به عفتش ریشخند زدند،
وجود مهذبش هزاران تکه شد،
چندوقتی است
گریههایم، برای عروسکی که سینهاش شکافت و فواره خون پنبهای بیرون زد!
چند وقتی است خنده و ذوقهایم به سبب آبنبات خوشمزهی پدربزرگ نیست.
چند وقتی است که دیگر چیزی سرجایش نیست؛
کودک و کوچک بودیم
اما دنیامان به وسعت دریاهای پهناور عظمت داشت!
کودکی رفته و به جوانی رسیده است!
چه آروم و ساکت، رد میشی از دل رودخونه…!
بی اهمیت به سنگ هایی که به طرفت پرتاب میشه، می گذری و آروم میری…
چه راحت و بی صدا می گذری از دل رودخونه…!
بی توجه به مانع های رو به روت، راه رو برای خودت باز می کنی و راحت میری…
از یه کاغذ نازک درست شدی اما دلت مثل دریاست قایقم…
کاش من هم مثل تو بودم ای قایقم
سبک و آروم رد میشدم از بین مردم…
درست همان زمان که زندگی بی رنگ میشود.
مداد سیاه دست میگریم
و دوباره زندگی را خط خطی میکنیم،
اما غافل از تکرار یک تکرارِ تکراری
دست به کشیدن یک تکرار میزنیم
و نام آن را تولدی جدید میگذاریم.
تولدی که به مرگ می رسد و مرگی که به تولد نمیرسد.
فهمیدهام با مرگ نمی شود زندگی کرد.