نورا؛ دختری از دیار روستایی ها اما با ماهیت غیر روستاییش، بعد از رفتن به جنگل سیاه حقیقت بزرگ زندگی اش را فاش شده در برابر خود دید. حقیقتی که از نیرویی شگرفت سرچشمه می گرفت و چاره ای جز کنترل آن قدرت برای دخترک وجود نداشت…
چه آروم و ساکت، رد میشی از دل رودخونه…!
بی اهمیت به سنگ هایی که به طرفت پرتاب میشه، می گذری و آروم میری…
چه راحت و بی صدا می گذری از دل رودخونه…!
بی توجه به مانع های رو به روت، راه رو برای خودت باز می کنی و راحت میری…
از یه کاغذ نازک درست شدی اما دلت مثل دریاست قایقم…
کاش من هم مثل تو بودم ای قایقم
سبک و آروم رد میشدم از بین مردم…
تا حالا به جن فکر کردی ؟ شده تنهایی بری توی قبرستون و حس کنی یکی داره بهت نزدیک می شه ؟ شده توی یه روستای متروکه پا بزاری ؟ جایی که صبح یه بهشته اما شب از جهنم هم جهنم تره !
یه کمی فکر کن …
اگه اجنه بتونن پا توی دنیای ما آدما بزارن چی می شه ؟ شاید همین الان یکی کنارته ! داره با لبخند بهت نگاه می کنه ! داره فکر می کنه چطور قلبتو از سینهات بیرون بکشه … دنیای ما آدما قانون داره ….
خانوادهای صمیمی و امیدوار که خداوند مشکلاتی در مقابلشان قرار میدهد. تا اینکه آنها قدر خوشبختیشان را بدانند. آنها با قدرت در مقابل مشکلات میایستند و طوفان و سیل مشکلات، آنها را سست نمیکند. آنها با وحدت و صمیمیت مشکلات را پشت سر میگذارند و نمیگذارند چیزی آنها را جدا کند؛
درست همان زمان که زندگی بی رنگ میشود.
مداد سیاه دست میگریم
و دوباره زندگی را خط خطی میکنیم،
اما غافل از تکرار یک تکرارِ تکراری
دست به کشیدن یک تکرار میزنیم
و نام آن را تولدی جدید میگذاریم.
تولدی که به مرگ می رسد و مرگی که به تولد نمیرسد.
فهمیدهام با مرگ نمی شود زندگی کرد.