آسمان تاریک، بارانی بر مایکل میبارد؛ اما او بی توجه، به فشار دادن پدال گاز ادامه می دهد و متوجه سرعت نود و یک کیلومتر بر ساعتش نمی شود.
– من فکر می کنم که اون خودشه!
صدایی با اکو از گذشته مایکل در ذهنش تکرار می شود، همانطور که او سعی در یادآوری آن دارد. با جستجوی سرنخ ها ، او به رادیو می رسد.
– تکرار می کنم! این یک هشدار برای تمامی افرادی است که در آزادراه بیست و یک به سمت شمال حرکت می کنند. دختر بچه ای با موهای قهوه ای تیره ، چشم های سبز فندقی که هفت ساله است، گم شده! لطفا در صورت داشتن اطلاعات، با ما تماس بگیرید.
– هفت؟
مایکل با نگاه به رادیو ماشینش، از دخترش می پرسد.
– شرل! تو هفت ساله ای؟
– نه! من امروز دیگه هشت ساله شدم!
– این همون چیزیه که من فکر کردم!
شرل لبخند می زند؛ در حالی که خرس عروسکی جدید خود را با بازوی کبودش نگه داشته است.
مایکل می گوید:
– این تقصیر تو نیست شرل! کار درستی کردی که به من گفتی این كه تو خونه جدید چه اتفاقی افتاده
– اما مامان به من گفت که به تو نگم!