بخشی از رمان:
با این حرفش بالاخره به خودم اومدم و به سختی نگاه از آرادی که با لبخند گوشه لبش باز سر مُچم رو موقع دید زدنش گرفته بود ، گرفتم و به سمت دکتر چرخیدم
دکتر نگاه معناداری بینمون رد و بدل کرد و با خنده درحالیکه سری به اطراف تکون میداد زیرلب زمزمه وار گفت :
_از دست شما جوون ها
به سمت آراد برگشت و ادامه داد :
_من برم دیگه کارم تموم شده
آراد با عجله به سمتش رفت و گفت :
_خیلی ممنون لطف کردید
دکتر زودی خداحافظی کرد و با بیرون رفتنش از اتاق انگار تازه متوجه حال بد و ضعفی که داشتم شدم که بی حال سرمو روی بالشت جا به جا کردم
چند دقیقه ای گذشت و از آرادم خبری نبود و همین که میخواستم بخوابم در اتاق باز شد و خدمتکار با سینی پر از میوه و غذا داخل اتاق شد
اینا برای کی بود ؟!
به سختی دهن باز کردم و گفتم :
_چه خبره ؟!
کنارم روی پاتختی گذاشتشون
_آقا گفتن بیارم بخورید
این الان شوخی میکرد ؟!
من نمیتونستم از زور ضعف حتی دستمو تکون بدم الان چطوری میخواستم اینا رو بخورم
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی نالیدم :
_نمیخورم میتونی ببر…..
_باید بخوری !!
با شنیدن صدای آراد نگاهم سمت در چرخید و با دیدنش که هنوز توی همون وضعیت با بالاتنه برهنه بود اخمام کم کم باز شد