_آقا، میشه زودتر برید سر اصل مطلب؟
نفسی کشید.
_میدونی که مثل دخترم بهت علاقه دارم و هیچ وقت بدت و نخواستم.. این دم آخری هم اگر نفسی میاد و میره به خاطر ذره امید کوچیکیه که میتونه جوونه بزنه تا بتونم با خیال راحت به وقتش چشم هام و رو هم بزارم و دل از این دنیا و دردهاش بکشم..
دست هایم را در هم قفل کردم و تک تک حرف هایش را با جون و دل گوش دادم.
_میدونم هر کاری از دستت بربیاد برای دلخوشی من انجام میدی و من نمیتونم به خاطر دل خودم و تنها آرزویی که دارم ازت خواسته ای داشته باشم.. ولی تو تنها کسی هستی که چشم امیدم بهشه..
شنیدن و دانستن این که اسطورهی زندگیات، امیدش به توست، شاید پر لذت ترین لحظهی زندگیست.
_دلم میخواد بعد من باقی عمرت و در رفاه و راحتی بگذرونی،این پیشنهادی که بهت میدم اصلا ربطی به رابطه دختر فرزندی یا رئیس و کارمندی که باهم داریم نداره.. تو رو در معذورات قرار نمیده که حتما قبولش کنی ولی میتونه تنها خواسته یک پیرمرد دم مرگش باشه..
نگاهش را به منی که پذیرای همه چیز بودم دوخت.
_یکم پیش هم بهت گفتم که در آرزوی دیدن نوه ام موندم و نمیخوام این آرزو رو به گور ببرم.. راستش چه جوری بگم.. باور کن بدون اینکار هم تو باز هم جزو وراث من هستی و بعد من محتاج کسی نمیشی..