پر ترحم نگاهم میکند و میگوید
-الهی بمیرم برات خیال!
لبخنِد تلخی میزنم و زمزمه میکنم:
-خدا نکنه عزیزم!
ساندویچم را که فقط یک گاز به او زده بودم را در سطِل ی کنارم میاندازم و زباله
میگویم:
-من دیگه برم، دیر برسم حاجبابا عصبانی میشه.
بلند میشوم و نسیم هم بلند میشود و میگوید:
-من میخوام برم تره بازار؛ مامانم یه سری خرید داشت. تو برو عزیزم. برو زیاد
فکر و خیال نکن.
سری تکان میدهم و بعد از خداحافظِی کوتاهی از هم جدا میشویم.
میخواهم تاکسی بگیرم اما ناگهان منصرف میشوم.
دلم میخواست قدم بزنم.
کمی تنفس! دور از آن قفسی که نا کشد. ِم خانه را یدک می
کنم که هرکس سرگرِم کار . ِ به مردمی نگاه می خودش است
یکی ز غوغای جهان فارغ از روی جدول راه میرود.
یکی با موبایلش حرف میزند.
زوجی با هم و دست در دس ِت هم قدم میزنند.
همه مشغولند… مشغوِل ! زندگی
ِ گوشم می
با صدایی که کنار شنوم حس میکنم روح از تنم جدا میشود. یخ میزنم…
او اینجا چه میکرد؟
-خانم آذری؟
بر میگردم.
میبینمش…با کمترین فاصله از من!
دو قدم عقب میروم و میگویم:
-شما اینجا چیکار میکنین؟ خ…خانم آذری چیه؟
دست در جیبش میکند و میگوید:
-چیه نه و کیه! که اونم تویی! حلقهات چرا دستت نیست؟
اخم دارد.
کامالً جدی است.
عررررر🥺😍
مرسی که این رمان رو گذاشتید 🥺
خیلی خوبه😍🌹
لطفا رمان های بیشتری از خانم غزل داداش پور بذارید. طرفدار رمان هاشونم🌼قلمشون خیلی خوبه
عالییییییییییی