ناگهان يادِ كافهىِ ارغوان و كافه لاتههاىِ بىنظيرش با آن تزيينات ويژه افتادم. به ساعتم نگاه کردم: پنج بعداظهر. اگر از خيابان بعدى دست راست میپیچیدم، تا كافهاش راهی زیادی نبود. اِبی را زودتر از خود كافه دیدم. در محوطهى بيرون، روىِ جدولِ بلندِ باغچهىِ روبروىِ كافه نشسته و پاهايش را دراز كرده بود. عجيب به رابطهى اين زن و شوهر غبطه مىخوردم. دو نفر آنقدر متفاوت و اين قدر همراه و همدل؟ من و گلی هم مى توانستيم اگر … سردردِ لعنتى توانی برایم نگذاشته بود و ديگر امروز، ناىِ افسوسِ گذشته خوردن و «ای كاش! ای كاش!» كردن را نداشتم. ماشينم را درست پشتِ ابی كنارِ باغچه پارك کردم. پياده شدم و تا دزدگيرِ ماشين را زدم، ابی سرش را به طرفم چرخاند:
⁃ به به ببين كى اينجاست! راه گم كردى دكتر جون؟
به روىِ خوش و حال خوشترش لبخند زدم:
⁃ سلام از ماست جنابِ ابی خان! قهوه لاتهى خونم افتاده پايين.
به گرمی با یکدیگر دست دادیم، نصفه نيمه در آغوشم گرفت و با دستش محكم به شانهام زد. همان طور كه دستم را در دستش نگه داشته بود مرا به سوى كافه كشاند.