در مورد دو خواهر به اسم ساحل و دریاست؛ آن ها مادرشان را وقتی دریا دیده به جهان گشود، از دست دادند و با پدرشان زندگی کردند. زندگی آن ها خوب بود تا وقتی که پدرشان به مشکل بر نخورد و برای آن ها پدری می کرد.
دریا در پی حالت های غیر عادی و آزار دهنده به پیشنهاد معلم مهد او به روانپزشک معرفی می شود.
و این شروع یک مجرای زندگی دو خواهر می شود.
مسیر زندگیشان به کل تغییر می کند…
آن ها گاهی کم می آورند
گاهی از زمین و زمان گلایه می کنند
گاهی به فکر فرار می افتند
گاهی از هم زده می شوند…
اما باز یادشان می افتد جز همدیگر کسی را ندارند.
خودم را در آیینه برانداز کردم
خواستم دستی به صورتم بکشم که صدای پیامک، مانع کارم شد.
موبایلم را برداشتم. شماره ناشناس!
پیامک را خواندم.
تعجب کردم. از همان اوایل از شماره ی ناشناس هراس داشتم و گویی الان خود شخص کنارم است و می خواهد مورد حمله ام قرار دهد!
خواستم جوابش را بدهم که پشیمان شده و سر جای خود باز گشتم.
حوله را برداشتم، و با نرمی اش، صورتم را خشک کردم.
صدای در اتاقم آمد؛ طرف در نگاه کردم و گفتم.
– بفرمایید.
دریا کوچولوی من بود.
با لبخند سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم. چهره ی معصومانه اش، به لبخندم وسعت بخشید.
منتظر نگاهش کردم. پس از مدتی کمی بنا به عادت همیشگی اش، سرش را کج کرد و با ناز مختص به خودش گفت.
ممنون از سایت خوبتون💜