تو مدتی که آوات مادر دایان بیاد مدام خودم رو ناسزا دادم بابت این فکر مسخره که به عنوان پسر خودم رو جا زدم
دایان _آوات بانو چطوره
بانو با تبسم برای پسرش چشم بست … یک زن محکم و مقتدر که مثالش رو تو زندگیم ندیده بودم
با ملایمت روی صندلی مخصوصش نشست
بانو_اسمت چیه؟
سرفه ای کردم و صدام رو کلفت کردم
_رایان بانو
نگاه زیر چشمی بهم انداخت
بانو_جسه ریزی داری چطوری میخوای بادیگارد پسر من باشی
دایان_مامان رایان…
بانو_شما ساکت دایان خودش زبون داره
از بالای عینکش نگاهم کرد
بانو _مگه نه ؟
_درسته … اگر به مهارت من اعتماد ندارید من میتونم تست بدم
ابروهایش بالا رفت و سرش رو ارو تکون داد
بانو_خوبه وقتی ارباب تشرف اوردند بین بادیگارد هاش مسابقه میذاریم
دست به سینه شدو ادامه داد
بانو_هرکس مسابقه رو برد اون بادیگارد میشه…
لبخند زورکی زدم که از جاش بلند شد و پشتش رو بهم کرد
بانو_دو روز دیگه زمان ب گزاری مسابقه ست چون راهت دور بوده و دوست دایان به حساب میای میتونی این دو روز رو تو عما ت مستقر شی …
راه افتاد و خطاب به دایان گفت
بانو_میرم کتاب خونه خودت یه جا بهش بده برای موندن
به دایان خندان نگاه کردم … دلم برای خواهر زاده هام لک زده بود بی طاقت جلو رفتم و دست دایان رو فشردم …