گوشی موبایل توی جیبم زنگ خورد . با اینکه میدونستم کیه ولی کمی از جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن اسم سارا بدون جواب دادن دوباره فرو کردم توی جیبم.
انگار شهاب بلاخره تصمیمشو گرفت که دستشو پشت من گذاشت و منو به طرف پایین پله ها راهنمایی کرد.
موقع رد شدن از ب*غ*ل میز کنارشون که دوتا پسر دیگه سرش نشسته بودن، شهاب مکثی کرد..
ولی من بی توجه به راهم ادامه دادم..
در حالی که متوجه بودم که چشم های یکیشون تمام مدت از روم برداشته نشد و با حرکت سرش، عبورم و از کنارشون دنبال کرد.
شهاب رو بهشون گفت: فعلا بچه ها..
راهم و به طرف در ورودی ادامه می دادم، که شهاب دستم و کشید و برد یک گوشه خلوت تر..
_ چطوری تا اینجا اومدی؟!
دست به سینه وطلبکار نگاهش کردم.
_خیلی پرویی شهاب…!
مهمه؟!… نه واقعا برات مهمه من این وقت شب چطوری تا اینجا اومدم ؟…
انگشت اشارمو گرفتم طرفش و ادامه دادم: نه مهم نیست ..حداقل برای تو مهم نیست..
چون تو یک عدد آدم بیشعوری که توی این موقعیت حساس داره کارهای بچگانه انجام میده…
فکر میکنی نمی فهمم تو چه حالی هستی؟.. نه خیر هر کی ندونه منکه میدونم.. کجا چه خبره..
به فکر اون سارای بدبخت نیستی که از روی ناچاری من و این وقت شب دنبال تو فرستاده!
منی که هنوز چپ و راست اینجا رو نمیشناسم..؟
پیشنهاد رمان فور:
جالب و متفاوت👏🏻
Ziba👍💞