بیتوجه به حرفم به سمت مخالفِ من رفت!
انگار اصلا براش مهم نبود که بخواد بهم ثابت کنه که آدم دانیال نیست!
هیچ وقت اینقدر احساس حقارت بهم دست نداده بود… اصلا نمیتونستم این بی توجهی رو قبول کنم.
دستام از حرص مشت شد و با عصبانیت به طرفش رفتم و دست مشت شدهام رو به شونهاش کوبیدم.
_ تو بیجا کردی نذاشتی من خودکشی کنم! اگه راست میگی پس اینجا چیکار میکردی؟!
بالأخره کاسهی صبرش لبریز شد و ناگهانی به طرفم برگشت.
با دیدن چشمای خونبارش ناخودآگاه قدمی به عقب رفتم که باعث شد زودتر به سمتم بیاد و محکم مچ دستم رو بگیره و بکشه. جوری که سکندری خوردم و به زور خودم رو نگه داشتم تا پهن زمین نشم.
با صدایی که از بین دندون های کلید شدش بیرون میومد گفت:
_ اگه من مانع خودکشی تو شدم، عیبی نداره… خودمم درستش میکنم!
به دنبال این حرفش محکم تر مچ دستم رو فشار داد و من رو به دنبال خودش کشید…
دوست داشتم از درد جیغ بزنم تا حالا هیچ کس جرأت نکرده بود اینطور با من رفتار کنه. اما الآن این پسره روانی داشت دستم رو میشکست. درحالی که به دنبالش کشیده میشدم و در اون حالت سعی داشتم مچم رو از دستش بیرون بکشم. با صدایی که در اثر جیغ هایی که کشیده بودم خدشه دار شده بود نالیدم:
_ ولم کن عوضی! دستم شکست.
بیتوجه به تقلاهای من، از صخره بالا رفت و به زور منم به دنبال خودش بالا کشید. بالای صخره که رسیدیم به نفس نفس افتاده بودم. فشار دستش دور مچم رو کم کرد. فورا دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بهش توپیدم:
پیشنهاد رمان فور:
رمان معشوق ابدی | mobina..a کاربر انجمن رمان فور