یکم جلو هولم داد و گفت:
-معذرت خواهی کن بگو دیگه … نمی خورم…
دستشو پس زدم و گفتم:
-دیوونه ای؟ برم تو دفترش رسما … میده.
بچه های دیگه هم دورمون جمع شدن و گفتن:
-برو ما پشت در اتاق وایمیسیم. اگه چیزی شد، فورا جیغ بزن…
یه بار دیگه فتوحی تا جلوی در اومد و با لحن محکم و کوبنده ای گفت:
-مگه با تو نبودم؟ وایسادی اینجا چیکار؟
اینبار دیگه نرفت و منتظر من موند. آخ… آخ خدایا … خوردم… به خدا غلط کردم… الغوث الغوث… دیگه … نمی خورم… به خدا بار آخر بود شیطنت کردم…
با هولی که سهیلا به کمرم داد، سر به زیر انداختم و راه افتادم به سمتش.
کنار ایستاد تا اول من به دفترش برم و بعد هم خودش اومد و در رو محکم بست. شونه هام از ترس بالا پرید و هینی کشیدم.
چند قدم برداشت و بعد با چند گام بلند خودشو به در رسوند و بازش کرد و با دیدن بچه های کلاس، سرشون داد کشید:
-اینجا چه غلطی می کنید؟ همگی بیرون از راهرو… مگه زنگ تفریح نیست؟
بچه ها وحشت زده هرکدوم به یه سمت دویدن و دست آخر راهرو رو ترک کردن.
من با چشمایی که اندازه توپ پینگ پونگ گشاد شده بود، به تک تکشون که پشتمو خالی کردن نگاه کردم و بعد نگاهم روی نگاه به خون نشسته ی فتوحی ثابت موند.
دانلود رمان هانتر
پیشنهاد سایت رمان فور:
پیشنهاد انجمن رمان فور:
رمان معماران عشق|فاطمه کیومرثی،فائزه معینی کاربر انجمن رمان فور
رمان طلوع یک خواب | کار گروهی کاربران انجمن رمان فور