نفس می لرزد ، می ترسد …..
چشمان بی قرارش هر روز صحنه ی بی شرمانه ی خیانت مادری را به ذهن می سپارد که ذره ذره جان و تنش ؛روح و قلب پاکش را از درون می خورد و …..
آخ که او کوچک است و طعم تلخ و دردناک تجاوز ؛ تیشه ای بُرنده می شود، بر قلب کوچک هفت ساله اش …..
و تاابد روح رنجیده اش رنگ آرامش بخود نمی بیند و سرکش و لجوج قصد انتقام از روز گار دارد …
و مبین …
درب اتاقش رو بست و آروم به سمت پنجره رفت
تو خیابون خلوت بود و بجز چند ماشین و رهگذر کسی نبود
لعنتی باید زودتر از دفترش خارج میشد
بازم برای گرفتن مچش اومده بود
تلفنش زنگ خورد
نگاه کرد یاس بود
رد تماس زد
در صدا خورد
با عصبانیت فریاد زد
بیا تو
منشی که از ترس همون دور ایستاده بود گفت
آقای صامر
برگه های فروش اوراق رو برای امضاء آوردم
نگاهی با غضب به منشی بخت برگشته انداخت و گفت
مگه نگفتم هر وقت وارد دفترم شد بهم خبر بده ……
آروم برگه ها رو بروی میز گذاشت و عقب رفت و گفت ببخشید آقا اما ایشون اصلا توجهی به حرفام نکردن
دستشو تو هوا تکون داد و اشاره کرد که بیرون بره
رمان خوبیه. مرسی که گذاشتین. مرسی از سایت💝