چند تا دختر، چند تا پسر… یه توپ فوتبال! یه عشق…
دخترهایی که سخت تمرین میکنن، برای موفقیت!
اما! یه عشق! یه حس ناشناخته، یه حس گنگ و مبهم مهمونشون میشه.
توی اون مستطیل سبز، یه دروازه، یه توپ، و معجزه، معجزه ی فوتبال!
گاهی اوقات وقتی در تاریکی مطلق غرق شده ای… وقتی همه به آرزوهایت قهقه می زنند.وقتی با چراغ خاموش توی تاریکی مطلق مینویسی.تلاش میکنی،تو درحال دویدنی! با تمام سرعت!
ناگهان چراغ ها روشن میشوند.درست مانند یک معجزه! تو میتوانی بیشتر تلاشت را بکنی.موفق میشوی
اما…
ناگهان در این بازی چراغ ها،دلت میلرزد.
قلب کوچکت با دیدنش هیجان زده میشود.
این همان مهمان ناخواسته است.
باید هوای این مهمان ناخواسته را داشت!
این همان حس شیرین پر دردسر است که
رقابت را جذاب میکند.
بازی بین عشق و منطق!
مانند دو تیم.
تیم سرخ به رنگ عشق و سرخ به رنگ خون!
بخشی از رمان:
(آیسو امیری)
تا از مدرسه اومدم روی مبل تلپ شدم.
آخیش! آیدین امروز تمرین داره یه نفس راحت میکشم.
صدای پریا از حموم میومد: دل ای دل دل ای دل. ای دل تو خریداری نداری! افسون شدی و یاری نداری…
_ پریا! تو باز اون صدای نکرت رو روی سرت انداختی ؟ بابا دلت به حال من بسوزه. کر شدم!
جواب نداد. فکر کنم بیرون اومد.
کاملا شیک و مجلسی روی مبل با لباس فرم مدرسه لم داده بودم که صدای جیغ اومد.
_ وای ننه چیشد حمله کردن؟!
_ نخیر، پاشو ببینم تنبل خانوم! زود تند سریع، اون هیکل بیریختت رو بنداز پایین و برو لباسهات رو عوض کن!
با خستگی که توی صدام تابلو هم بود گفتم: پریا به جان تو خستم! حال ندارم.
_ پاشو! پاشو! مگه کوه کندی گودزیلا؟!
ایدا خسته نباشی
خیلی عالیه مثل تمام نوشته هات!