دانلود رمان مُثله شدگان
جسدهای مُثله شده خونهایی که کف زمین ریخته و دریایی از خون را ساخته بود، باعث شد تا حالت تهوع بهش دست بدهد و در حالی که با پایش به سر از تن جدا شدهی یکی از قربانیها ضربهای زد و آن را چند
متر جلوتر پرت کرد و جنونوار تکرار کرد” مُثله شدگان!”
درحالیکه داشت ساکش را از روی ریل بر میداشت برای یکی از دوستانش در کُره که “جیمین” نام داشت پیام فرستاد:
“سلام جیمین خوبی؟ میتونی برام یه کاری انجام بدی؟”
بعد از تیک ارسال پیام وارد مخاطبینش شد و به دنبال شمارهی هومن که ” مهربون” سیوش کرده بود گشت!
با دیدن شماره لبخندی زد و بهش یک پیام خالی فرستاد، چون هنوز سیم ایرانش را داخل گوشی قرار نداده بود داشت رومینگ میافتاد.
تصمیم گرفت از فرودگاه خارج بشود و برود تاکسی بگیرد تا هومن آنلاین بشود!
بعد از اینکه سوار تاکسی شد صدای پیامک گوشیش بلند شد از جیب درشآورد و نگاهی بهش انداخت پیام از طرف هومن بود بازش کرد.
” واو عجب شانسی دارم! بالأخره دست عزیزدلم خورد به این شمارهی ما هرچند به اشتباه”
با خواندن متن بلند خندید و جواب داد:
” سلام عرض شد خوشتیپه، چهطوری خوبی؟ دستم نخورده خودم گرفتمت! “
همان لحظه پیام سین شد و هومن در جواب ویس فرستاد:
– سلام نفس، خوبم مرسی تو خوبی؟
باخنده ادامه داد:
– الکی! یعنی جدی دستت نخورده؟
لبخندی با شنیدن صدای مهربانش مهمان لبهایش شد و جواب داد:
– مرسی عشق آبجی، نخیر همچین میگه دستت خورده انگار سال به سال بهش پیام نمیدم، پررو!
هومن ایموجیِ خنده فرستاد و او در جواب گفت:
– راستی داداشم خونهی جدا خریدی؟ اگه خریدی آدرس بده!
هومن همان لحظه جواب داد:
– نه که تو این ده سالِ پیام فرستادی؟ البته به جز مواقعی که خودم میفرستادم! آره خریدم! آدرس بدم؟ چرا نکنه میخوای ترورم کنی؟ هان بیمرام؟!
کلمات آخرش را با مخلوطی از خنده و گریه گفت و باعث خندهی برکه هم شد! راننده تاکسی با تعجب از آینه نگاهش کرد، البته حق داشت. بهش نگاهی انداخت و گفت:
– لطفاً به طرف شهر حرکت کنید! بعدش برای هومن پیام فرستاد:
” کوفت خیلی گاوی یادت رفته چندماه پیش تولدت رو تبریک گفتم؟! ترور چی مهربون مگه من دلم میاد؟ ای بیشعور میخواستم برات یه دختر خوشگل کُرهای بفرستم ها! ولی حالا دیگه کنسل شد شرمنده!”
بعداز ارسال پیامک خندید.
هومن با خواندن متن پیام جواب داد:
” نه- نه! تو رو خدا! کنسل نکن غلط کردم! اصلاً آدرس چیه؟ خودم میرم دنبالش تو فقط شمارش رو بده!”
بعد هم ایموجی چشمک را برایش فرستاد، آنهم ایموجی اخم را فرستاد و گفت:
” نمیخوای آدرس بدی؟”
هومن همان لحظه جواب داد:
– ok، الآن میفرستم!
بعداز چند لحظه آدرس را فرستاد!
خانهاش در نیاوران بود! کمی باورش برای او سخت بود!
با خود فکر کرد” یعنی هومن تو این ده سال اونقدر پولدار شده که بتونه یه خانه تو نیاوران بخره؟”
در یک لحظه فکری به سرش زد که واقعاً دردناک بود برایش حتی تصورش!
با خود زمزمه کرد:
– یعنی ممکنه آن؟ نه! نه! امکان نداره اون همچین کاری رو انجام داده باشه.
آدرس را به راننده نشان داد و گفت:
– من رو ببر به این آدرس.
چون هنوز به شهر نرسیده بودن، تقریباً یک ساعت با خانهی هومن فاصله داشت. البته که اگر ترافیک نباشد!
***
با صدایِ راننده تاکسی که میگفت:
– خانم رسیدیم لطفاً بیدار شید!
با چشمانی نیمه باز نگاهی به اطرافش انداخت، جلوی یک خانهی ویلایی مجلل بودن! چشمهایش را کامل باز کرد و از تاکسی پیاده شد، راننده چمدانها را از صندوق درآورد و گذاشت کنار پای او.
نگاهی به ویلا انداخت، نمایی آجری داشت و بسیار مجلل بود اینطور که معلوم هست وضع هومن خیلی خوب شده که توانسته همچین ویلایی را بخرد!
به طرف زنگ رفت و فشارش داد. با خوردن زنگ دستش را از روی زنگ برداشت و موهای خرماییش را پشت گوش فرستاد، ولی باز پخش صورت گردش شدن! اخمهایش را درهم کشید و لعنتی به خود فرستاد و در دل آرزو کرد ” کاش قبلاز پرواز موهام رو بالای سرم جمع میکردم!”
با صدای زن مسنی که از پشت آیفون گفت:
– بله بفرمایید؟ با کی کار دارین؟
به خود آمد و بیخیال موهای آشفتهاش شد. کنجکاو به خانم گفت:
– منزل هومنِ تهرانی؟
زنِ جواب داد:
– بله، شما؟
چشمهای سبز طوسیاش را تاب داد و با کلافگی گفت:
– خواهرشون هستم، میشه در رو باز کنید؟
در با صدای تیک باز شد، پا به داخل حیاط گذاشت و درحالی که در دست راستش ساک را حمل میکرد با دست چپش دستهای چمدان را به دنبال خود کشید و راه افتاد به طرف عمارت.
نمای آجریِ عمارت به طرز باور نکردنی آن را زیبا جلوه میداد.
جلوی درب مشکی رنگ عمارت که رسید دستش را بلند کردم تا در بزند ولی درب یکهو باز شد و هومن با صورتی خندان پرید بیرون و محکم بغلش کرد!
با چندش خود را ازش جدا کرد و با صدای بلند که بیشباهت به جیغ زدن نبود گفت:
– اَه- اَه، چندش. لعنت بهت دورشو ازم!
هومن با لب و لوچهی آویزان به او نگاه کرد و با صدای لوسی که واقعاً چندشش شد گفت:
– آبجی، منم هومن داداشت!
با لبهای کج گفت:
– بمیر بابا، خوبه میدونی چندشم میشه باز خودت رو لوس میکنی!
هومن چشمهای مشکیناش را مظلوم کرد و با ناراحتی ازش فاصله گرفت! با دست بهش اشاره کرد از جلوی در برود کنار، هومن متوجه نشد و فکر کرد دارد بهش میگوید” بیا بغلم داداشی ” با ذوق به طرف خواهرش آمد، ولی برکه دستش را جلوی هومن گرفت و داد زد:
– نزدیک نشو! میگم از جلو در برو کنار!
متعجب نگاهی به برکه انداخت و با صدایی آرام گفت:
– چه بیاعصاب! باشه بابا کنار میرم نخور من رو!
با کنار رفتن هومن از درب رفت داخل.
وارد یک راهروی باریک شد که فقط یک درب داخلش وجود داشت و دو متر با درب خروجی فاصله داشت! ساک و چمدان را جلوی در گذاشت و خودش رفت به طرف دری که دو متر باهاش فاصله داشت، یک در قهوهای سوخته که طرحهای خیلی زیبایی داشت.
در را باز کرد و پا به داخل سالن بزرگی گذاشت، سالنی که به دو طرف تقسیم شده بود و در سمت راستش یک دست مبل سلطنتی قرار داشت و یک تلویزیون پنجاه اینچی به دیوار نصب بود و در سمت چپش یک دست کاناپهی راحتی نارنجی ملایم به همراه صفحهی پروژکتور وجود داشت.
وسط سالن یک راه پلهی مارپیچی قرار داشت که میرفت به طبقهی بالا و دو در مشکین رنگ که حدس زد درب آشپزخانهاس!
خواست برود به طرف کاناپهی راحتی که یک خانم مسن با لباس مستخدمی جلویش سبز شد و رو بهش گفت:
– سلام خانم، من طوبا هستم مستخدم منزل برادرتون آقای تهرانی. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
– لطفاً اگه کاری داشتین بهبنده اطلاع بدین! من داخل آشپزخونهام! رو بهش فقط سر تکان داد، بعد رفت و روی کاناپه نشست.
با نشستنش هومن درحالیکه داشت ساک و چمدانش را با خود میآورد وارد شد و با اخم بهش گفت:
– لعنت بهت برکه، خیلی گاوی! تو اینها سنگ گذاشتی که اینقدر سنگینن؟!
خندید و گفت:
– نه قربونت برم!
هومن دهانش را کج کرد و وسایل را همانجا گذاشت و آمد کنارش نشست گفت:
– راستی، چیشد برگشتی؟ نفسی کشید و آرام گفت:
– میشه بعداً حرف بزنیم؟
هومن که درک میکرد خواهرش نمیخواهد چیزی بگوید فقط گفت:
– باشه هرطور راحتی.
برکه وقتی دید حالش گرفتهاس، فکر کرد” شاید چون نمیخواستم بهش چیزی بگم اون ناراحته!” تصمیم گرفت از این حال و هوا درش بیارود برای همین گفت:
– راستی! از هدا خبر داری؟
هومن خندهای کرد و گفت:
– آره، ازدواج کرده!
برکه یک تای ابرویش را به بالا هدایت کرد و با مخلوطی از هیجان و کنجکاوی گفت:
– اِ، با کی؟
هومن لبخنده دندان نمایی زد.
با لبخند او بهش حس بدی دست داد و مطمئن شد قرار است خبر بدی بشنود برای همین لبهای قلوهایش را بهم فشرد و منتظر ماند. هومن دهان باز کرد و گفت:
– فریبرز!
اسم در سرش تکرار شد و داشت سعی میکرد که باور نکند! با خود زمزمه کرد” نه! امکان نداره!”