با موهای نامرتب و لایت شده که همه را بالای سرش جمع کرده است، گردن میچرخاند و دستگاه تاتو را روی عسلی کنار دستش میگذارد.
پوزخند میزند و حین خارج کردن دستکشهای لاتکس از دستهایش میگوید:
– تشکری، چیزی… بیشعوری دیگه! هفت صبح عین یه وحشی بیدارم کردی، میگی پاشو تتو کن.
میخندم و با بند کردن دستم به دستهی کاناپه خودم را بالا میکشم و گونهاش را میبوسم.
– متشکرم عزیزم… بیا عین مشتریات تشکر کردم. جون من بیا قبل چسب مالی ازش عکس بگیر.
بیتوجه به ذوق و شوقی که دارم به صندلی چوبی تکیه میزند.
– خب احمق چرا پشت گوشتو تتو کردی که نتونی ببینیش؟ صد ساله دارم میگم بیا برات تتو بزنم اینم از انتخاب جات… ای خاااک.
مثل همیشه بساط آزار دادنهایش را پهن کرده است.
پشت چشم نازک میکنم و میگویم:
– نرو تو مخم پونه… دیرت میشهها… نمیخوای بری آرایشگاه؟
تلخخند میزند. خم میشود و موبایل را از میان دستم میگیرد.
– بچرخون سرتو… دیگه نمیرم. کل زحمتش با منه نصف بیشتر پول برای صاحب آرایشگاه. این پولا کار منو راه نمیندازه.
عکس میگیرد و بعد از گذاشتن موبایل روی عسلی باند رولی را که از قبل به اندازه بریده است، برداشته و برچسب آن را باز میکند.