حس خاصی به او ندارم، حتی نفرت.
فقط دلم میخواهد روزی هیچکدام از این آدمها را نبینم.
گوشهای میایستم، با چادری که نمیدانم از چه سالی به سر نرگس بوده، به من زار میزند و بوی بدی هم میدهد.
_ استغفرالله… جهان! دست باباتو بگیر ببر. این دختر نیاز به نرینه نداره. اگه از اینجا نرید، فکر میکنم همچین پیشنهادی ندادم… برید پولو عصر میزنم به حسابت.
پس سر من پول گرفتهاند که اینچنین مشتاق واگذاری مایملکشان هستند.
بغض تا گلویم بالا میآید، مثل اسید معدهٔ چند روز خالیماندهٔ من.
نیمنگاهی به حاجاکبر میکنم.
مرد درشتاندام و قویبنیهایست.
همه میدانند هنوز در این سن ورزش میکند.
یکبار در خانهٔ حاجیهخانم طوبی دمبلهای کندهکاریشدهاش را دیدم.
هیچ حسی ندارم به این اتفاق، اینکه صیغهٔ یک پیرمرد شوم.
از خدایم هم هست که مدتی را زیر سایهٔ این مرد باشم.
طوبیخانم گاهی از مهربانیهای او میگفت، اما نه آنقدر که دلم بیشتر از آنچه که باید بشکند از جفای زندگی، که زنی میان محبت غرق باشد و زنی دیگر از ابتدا زیر مشت و لگد مردهای زندگیاش؛ له و کبود و نزار.
_ گم شو، برو! از این به بعد، هرچی از حاجی کندی نصفنصف، وگرنه کارت زاره، چسیخانم.
نگاه کثیف و پرمعنایش را به سرتاپایم میکشد، دلم آشوب میشود از اینهمه رذالت و پلشتی.
_ چی داری میگی بهش، جهان؟ خدا به راه راست هدایتت کنه. بیا برو دست این باباتم بگیر ببر.
سلام چطور میتونم دانلودش کنم؟ بنظر میاد رمان خوبی باشه
رمان به صورت آنلاین در کانال نویسنده گذاشته میشه.