پسری که روی کاناپه لم داده بود و دود های سیگارش دورش رو فرا گرفته بودند. خما*ر نگاهم کرد و گفت:
– این همون دختریه که زانیار قولشو داده بود؟
اون دو تا هرکول سر تکون دادند که پسر بلند شد. از دیدن هیکل عضله ای و درشتش وحشت کردم و نیم خیز شدم و صاف نشستم.
بی توجه به او طبق معمول همیشگی شروع کردم به غر غر کردن:
– آی سرمم. مردیکه ی وحشی ببین چطوری پرتم کرد کف اتاق ها… عوضییی…
همونطور که داشتم نق می زدم دستم رو از سرم جدا کردم و با دیدن لکه خونی که روی انگشتم بود شروع کردم به جیغ زدن.
– وااای خدا دارم میمیرم. کسی هم نیس نجاتم بده. خدا کمکم کن. زانیار الهی خودم با دستام کفنت کنم. زانیار الهی…
با صدای مرد مقابلم ساکت شدم:
– ببر صداتو!
بعد رو به آن دو غول تشن داد زد:
– بیرون.
هر دو نفر چشم قربانی گفتند و از اتاق خارج شدند. سرمو بالا آوردم و با حرص گفتم:
– از صدات خوشت میاد؟
چند لحظه هنگ نگاهم کرد و گفت:
– خیلی بلبل زبونی میکنی!
خیره خیره نگاهش کردم که شروع کرد چرخیدن به دورم.
صدای وحشتناکش فضای بی روح اتاق رو پر کرد:
– انگار نمیدونی برای چی اینجایی؟! مواظب باش زبونت کار دستت نده چون من با هیچکس شوخی ندارم.
تموم تنم از ترس لرزید و جمله ای که گفت حکم مرگ رو برام داشت:
– من تو رو بردم!
– ها؟
بی توجه به قیافه ی هنگ من ادامه داد:
– اونقدرام که زانیار میگفت تیکه نیستی، برای کلفتی خوبی!
من این رمان به صورت انلاین میخونم. خیلی رمان باحالیه🌼😍
محشرررر