دو هفته ای از اون شب میگذشت. آبان ماه شروع شده بود و هوا رو به سردی می رفت. روز پنجشنبه بود و من و مامان به اتفاق بقیه ی فامیل خونه ی عمو احمدم دعوت بودیم.
ساعت حدود پنج عصر بود که با مامان رسیدیم خونه ی عمو احمد. هوا سرد بود، دیگه از ماشین پیاده نشدم به آرمان زنگ زدم درو باز کنه. ماشینو یه گوشه حیاط پارک کردم و با مامان پیاده شدیم. آرمان در حالی که از پشت پنجره با لبخند برامون دست تکون می داد با ریموت در حیاطو بست.
در ورودی رو که باز کردیم زن عمو مهری با روی باز به استقبالمون اومد. یک ساعتی رو مامان با زن عمو تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود. من و آرمانم پشت میز تو آشپزخونه نشسته بودیم. آرمان از اینکه بالاخره دوران پراسترس کنکورش تموم شده و دوران خوشیش سررسیده و داره میره دانشگاه اظهار خوشحالی می کرد:
– ثمین اصلا فکرشو نمی کردم دانشگامون یه همچین درو دافایی داشته باشه ها. دیگه باید باشگاه رفتن و شروع کنم و برم تو کارشون.
با لبخند نگاش کردم. مهندسی برق دانشگاه شریف قبول شده بود. به محض اینکه نتایج کنکور اومد عزمشو جزم کرد و یه رژیم سفت و سخت گرفت و در عرض دو ماه سی کیلو وزن کم کرد. با شنیدن صدای آیفون زن عمو رو به آرمان گفت:
-ادیسون پاشو برو درو وا کن
منم با آرمان بلند شدم. میدونستم مامانا و آقاجون اومدن. عمواحمد که رفته بود دنبالشون چند دقیقه پیش زنگ زده بود و گفته بود نزدیکن. مامانا با دیدنم مثل همیشه کلی قربون صدقم رفت و پرمهر بغلم کرد.
لطفا کانال تلگرامش روهم بذارین