یزدان متعجب به آزاد،برادر آینور خیره شد که با شوخی این را گفته بود.هیچ وقت به یاد نداشت که او حرفی را اینقدر به شوخی بزند!مگر اینکه زهراخانم او را وادار به اینکار کرده باشد.
آینور تک خنده ایی کرد و اشکی را که نزدیک بود از گوشه ی چشمانش جاری شود با نوک انگشتانش گرفت .
زهراخانم که دیگر طاقت اشک های دخترش را نداشت او را دربغلش گرفت و کِل کشان به سمت آتاخان و گل بانو، برد و از خوشحالی بلند گفت:
-دختر الان چه وقته گریه است.دیدی که همه ی ما این جاییم.
آینور با لبخند محوی گفت:
-فکر می کردم قراره کسی نباشه و…
زهراخانم نگذاشت آینور ادامه ی حرفش را بزند و اخم مصنوعی کرد و رو به یزدان گفت:
-مگه یزدان،پسرم می ذاره یه آب تو دل تو تکون بخوره؟اون اول از من و پدرت اجازه شو گرفت و بعد این پیشنهادو به تو داد.
یزدان زیر چشمی مراقب حرکات آینور بود.می دانست از دستش شاکی است.اما او یزدان بود و کسی حریف کارهای او نمی شد.
گل بانو تکانی به آن هیکل نسبت تپلی اش داد و با لحن سرخوشی گفت:
-برید کنار.برید کنار می خوام عروسمو ببینم.
آینور بالبخند مهربانی به سمت گل بانو رفت و دست گل بانو را گرفت و بوسه ایی بردستانش کاشت.
-مبارکت باشه دخترم.
می دونم تو تنها کسی هستی که می تونه نوه ی منو اسیر خودش بکنه.
لبخند قدرتمندی که برروی لبان آینور نقش بست از چشمان تیز بین یزدان پنهان نماند.
سلام مشتاق شدم این رمان رو بخونم لطفا لینک دانلودش رو قرار بدین
میشه کانال تلگرام نویسنده رو بذارید؟ از خلاصهش پیداست که رمان جذابیه
جذااااب
عالی عالیییی