دانلود رمان عمارت مه آلود
دانلود رمان عمارت مه آلود
قسمتی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
در خروجی رو باز کرد. از سالن بیرون اومدیم و توی باغ قدم گذاشتیم. از سالن خواب تا عمارت اصلی حدود ده دقیقه راه بود ولی اگر تند میرفتیم شاید به پنج دقیقه یا چهار دقیقه می رسید. دست صبا رو گرفتم تا باهم برسیم به عمارت که معصومه خانوم به قول صبا کلهامون رو نکنه. یکم فرصت میخواستم تا با خودم کنار بیام و شرایطم رو درک کنم. دلم میخواست آروم باشم تا حداقل به شرایط و قانونهای عمارت مسلط بشم که اگر خواستم بازم کاری کنم خراب نشه.
دلم یک رهایی ناب رو میخواست، دلم میخواست آزادی داشته باشم بدون تمام آدمهای زمین، دلم نفس تازهای میخواست جایی که هیچ بشری تنفس نکنه. من سرم پایین بود و صبا از من جلوتر بود. هم میدویدیم و نفس- نفس میزدیم. یک دفعه به شخصی برخورد و حس کردم تمام وسایل دستش ریختن زمین به وسایل ریخته شده زمین نگاه میکردم.
صبا با صدای بدی که ایجاد شده بود برگشت به سمت ما و با تعجب نگاه میکرد. لبم رو گاز گرفتم و از حرس گند زده شده دستهام رو مشت کردم. اصلاً حوصله کل- کل با آدمهای خان رو نداشتم از وسایل ریخته شده معلوم بود که آدم حسابی هست!
سرم رو آروم بالاتر گرفتم وایی ایین که یک مرد! مرده شیک پوشی رو دیدم. چشمان مشکی رنگی داشت که در ظاهر قشنگ بود.
اما با اون نگاه خیرهای که میترسیدم صاحبش شر به پا کن زیبایی نگاهش از بین میرفت. نمیترسیدم! اتفاقاً دنبال همین بودم که تک- تک جای این عمارت شر به پا کنم اما حاج بابا اون قدری حالم رو گرفته بود که حوصله بحث رو نداشتم. چون از نگاهش خوشم نیومده بود تصمیم گرفتم سریعتر کاغذهایی که از دستش به زمین ریخته رو جمع کنم و بدم به دستش تا برم. گفتم:
– موردی نداره اتفاق پیش میاد جمع میکنم دستتون میدم؛ چون حوصله شما یکی رو ندارم دیگ و گرنه خودت و وسایلهات رو مچاله میکردم میانداختم تو دامن خان؛ مرتیکه کور!
خم شدم تا وسایلش رو جمع کنم.
گفت:
– خانم خودم همش رو جمع می کنم آخه میترسم تو دامن خان بیفتم.
دستش رو بالا آورد مشت کرد و ادامه داد:
– اون هم مچاله شده! به یاد ندارم خدمههای خان انقدر زبون دراز باشن نونت اضافی کرده یا حقوقت؟!
صداش رو آروم کرد و گفت:
– شاید هم خان خر شده داره به خدمههاش سرویس میده، هوم؟ کدومش به نظرت؟
دست به جیب بالای سر من ایستاد. کلافه شده بودم دوست داشتم برم و چشمهاش رو از حدقه بکنم و جلوی سگها بندازم. سریعتر وسایلش رو مرتب کردم و به سمت بغلش پرت کردم! نه اینجور نمیشد؛ اگر جوابش رو نمیدادم میموند تو گلوم و خفم میکرد.
و گفتم:
– هیچکدوم شما رو در حدی نمیبینم که بخوام زبونم رو قلاف کنم. هرچند از تو بالاتر هاش هم برام مهم نیست تو که دیگ یک پادوی سادهای بیش نیستی اگر هم باشی من برا سگ سر خیابون بیشتر ارزش قاعلم تا و دار و دسته خان!
دندونهاش رو به روی هم سایید و گفت:
– شاید با یک سیلی و کتک آدم بشی، هان؟ یا شاید هم وقتی دادمت همون سگهای خیابون تیکه- تیکه کردن میفهمی زبونت رو هر جایی نچرخونی خدمه! هه راستی اسمت چیه؟
– یادت باش شما جونمم بگیری نمیتونی جلوی زبونم رو بگیری پس خودت رو خسته نکن هر غلطی که دلت میخواد بکنی بکن مهم نیست من آرزومه از دست این عمارت خلاص بشم.
قیافم رو مظلوم و ترسون کردم با حالت تمسخر گفتم:
– ای وای! آخه من اجازه ندارم با افراد خان حرف بزنم، نمیتونم اسمم رو بگم! آخ اسمم نمیتونم بگم! پس خداحافظ جناب! هه!
خونسردتر از اونی بود که فکرش رو میکردم.
هیچ واکنشی نداد و فقط نگاهم میکرد شاید میدونست که یک خدمتکار کاری جز زر زدن نمیتونه بکن اما خب کور خونده من اگر بخوام میتونم مثلاً حتی بزنم بکشمش! گفت:
– من تو عمارت هستم اما خودم اجازه میدم چه کسی با من صحبت کنه و چه کسی با من صحبت نکنه. پس بهت میگم اسمت رو بگو، بگو!
تا همینجا هم زیاد حوصله به کار گرفته بودم یه اسم که چیزی از من کم نمیکرد اما این خر مگس دست از سرم بر میداشت.
چشمهام رو داخل حدقه چرخوندم و گفتم:
– اسم من نسیمه، نسیم! جناب حالا که اسم من رو فهمیدی مثلاً از مشکلات من یا خودت کمتر شد؟!
داشتم به راهم ادامه میدادم که صدام زد:
– نسیم! اسم خوبی داری اما به نظر من خان وقتی بشنوه خدمهای به اسم نسیم انقدر آزادانه داره زبون درازی میکن زیاد به قشنگیه اسمت توجه نمیکنه!
داشت عصبانیم میکرد انگار فهمیده بود چه طور روی مغز و اعصابم راه بره. نفس عمیقی کشیدم و مشت دستهام رو باز کردم اون قدری وقت نداشتم که بایستم و به چرت و پرتهای این یارو گوش بسپارم. راهم رو کشیدم و رفتم کنار صبا. صبا با چشمهای از حدقه بیرون زده ایستاده بود و نظارهگر بحث ما بود. به سمتش قدم برداشتم. دستش رو گرفتم و دوییدم سمت عمارت. افراد خان هم شبیه خودش بدرد نخور هستن. همهشون شبیه هم هستن سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. به سمت آشپزخونه رفتیم ما به خاطر اون چند دقیقهای تاخیر داشتیم معصومه خانم غرهای زیادی زد:
– دخترها کاراتون عقب افتاده بدویین ببینم ای خدا شانس ندارم من که…
همینطور داشت ادامه میداد.
سریع به سمت کارهامون رفتیم امروز من مشغول گردگیری سالن بودم. همونطور که از صبا شنیده بودم مثل اینکه امشب مهمونی بزرگی داخل عمارت برپا میشد. فقط برای برگشت دوماد خان به ایران! مثل اینکه به خاطر کارش شیش ماهی خارج از کشور بوده اما کجاش رو نمیدونستم و نمیخواستمم بدونم هرجایی که یکی از افراد خان باشه اونجا قطعاً جهنم هست. کار سنگینتر از غم دل من نبود اما خسته کننده بود. با امید به سمت معصومه خانوم راه افتادیم تا بگه بریم برای استراحت اما گفت:
– دخترها ظرفها مونده خدمههای دیگه کلی کار دارن خداروشکر کنین برای مهمونی امشب زیاد بهتون کار ندادم!
بعد از کلی کار که من با سهلانگاری انجامش میدادم به ساختمون خودمون رفتیم.
چرا باید از دل و جون برای عمارتی که آززوی خراب شدنش رو داشتم کار میکردم!
میخوام صد سال سیاه دومادش برنگرده به من چه آخه؟
به سمت اتاقهامون رفتیم.
– قرار بود نفری یک دوش بگیریم اما لباس چی؟
برگشتم سمت صبا انگار فهمید چی میخوام بگم گفت:
– برای شبهای مهمونی لباسهای مخصوصی دارن ک تا تو دربیای میرم بیارم.
این دیگه چه مسخرهبازی هست که اینها در آوردن آخه خدمه هم دم به دیقه باید لباس عوض کرد. وقتی دل خوش نباشه لباسهای خود خان روهم بپوشیم باز بدترین حال رو داریم!
سری تکون دادم و زیر دوش رفتم. آب از سرو روم میریخت و من به این مدت کوتاه زندگیم که توش همه دردی رو تجربه کرده بودم فکر میکردم.
هه چه اتفاق عجیبی زیر آب و گریه کردن! اشکهام با قطرات اب هماهنگ شده بودن. نباید دیر میکردم. سارافن زرشکی رنگی روی میز چوبی که گوشهلش کنده شده بود خودنمایی میکرد. زیریه مشکی رنگش رو با شلوار مشکیش رو پوشیدم اما روسری نگذاشته بودن! روسری مشکی خودم رو به روی موهای قهوهای رنگم انداختم. لباس قشنگی بود اما هرچیزی که از خان به من برسه رو باید آتیش زد.
صبا اومد تواتاق. چشمهاش رو گرد کردو گفت:
– او فوقالعاده شدی نسیم!
تشکری کردم که اونهم رفت دوش بگیره.
مریم خانوم اومد لباسهاش رو پوشید. اون چون امشب خدمه پذیرایی بود رنگ لباسش سفید، مشکی بود وقتی رفت با کاری که کرد دهنم باز موند به صبا گفتم:
– چرا مریم چیزی سرش نکرد و موهاش رو آزاد ریخت دورش؟!
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان سرود پلیکانها / زهرا.ا.د کاربر انجمن نودهشتیا
رمان همراز / Mstar کاربر انجمن نودهشتیا