باحرص داشتم به حرفهای مامان گوش میدادم؛ با عصبانیت گفتم:
– مامان، مگه مامان بزرگ جزء من نوهی دیگها ی نداره که، من رو می خوای بفرستی پیشش؟!
مامان که درحال ابکش کردن برنج بود؛ با حرص سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
– نخیر خداروشکر شش تا نوه جز تو داره؛ اما مشکل اینه که، هر شش تای اون ها پسر هستن و نمی تونن ازش به خوبی مراقبت کنن. درکت کجا رفته بچه؟!
– به من چه اخه؟! دوست ندارم برم. همین که گفتم.
بعد هم با حرص از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
اون قدر عصبی بودم که دوست داشتم؛ همه ی دکور اتاقم رو بیارم پایین و بشکنمش.
باحرص به سمت تختم رفتم و گوشیم رو، از روش برداشتم.
با روشن کردن صفحه اش و دیدن تعداد تماس های بی پاسخ؛ مغزم سوت کشید. شصت تماس بی پاسخ از بَختَک داشتم.
باز زنگ زد؛ که گوشی رو خاموش کردم و جوابش رو ندادم. خودم امروز به اندازه ی کافی، چوب خطم پر شده بود؛ اینم زنگ می زد به من، که بیشتر یورتمه بره رو اعصابم.
روی تختم نشستم و دستم رو، بردم لای مو هام و چنگشون زدم. دلیل این همه اصرار مامان رو نمی دونستم چیه؟! چرا می خواست من برم؟!
واقعا میشه گفت بهترین رمانیه که خوندم عالی
خیلی دوستش داشتم😍😍
از بهتریناس🤩🥺
عااااالی🤩🤍
جز بهترین رمان هایه ک خوندمه
خوبه
خیلی خوب بود. به همهی دوستام پیشنهادش کردم