راجع به دختری به نام هلیاست که مشکلاتی پیش میاد و دختر قصه رو کلاً از زندگی ناامید میکنه و سروش میاد و هلیا رو از ناامیدی نجات میده.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
دوست میدارمش…
مثل دانهای که نور را
مثل مزرعهای که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرندهای که اوج را
دوست میدارمش…
★بخشی از رمان★
صبح ساعت هفتونیم از خواب بلند شدم، دستشویی رفتم و دست صورتم رو شستم. دوستم صنم قرار بود دنبالم بیاد تا با هم به دانشگاه بریم. با صدای آیفون سریع لباسم رو پوشیدم. یه مانتوی کرمی با شلوار، کیف، کفش و مقنعهی مشکی پوشیدم، کیفم رو برداشتم و پایین رفتم.
مامانم یه لقمه نون بهم داد. در حالی که لقمهی توی دستم رو میخوردم از پله ها پایین رفتم. وقتی در رو باز کردم، دیدم صنم منتظرم هست. توی ماشینش نشستم، ماشینش یه دویست و شیش آلبالویی بود. همین که نشستم گفت:
صنم: «بابا علف زیر پام سبز شد. زود میاومدی دیگه!»
_ اومدم دیگه، چرا غر میزنی؟ ماشین رو روشن کن بریم.
بیستوپنج دقیقه بعد به دانشگاه رسیدیم. به ساعتم نگاه کردم که ساعت هشت بود. به دوستم گفتم:
_ زود باش، دیر شد.
توی کلاس رفتیم و بعد از ما هم استاد وارد کلاس شد. کلاس مرجع شناسی داشتیم، درس سختی بود و باید خوب گوش میکردیم.
یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من هلیا محمد زاده هستم. پدرم آرشام که کارخانه فرش داره و مادرم ترنم، خانه دار هست. ترم دو علم اطلاعات و دانش شناسی هستم و دانشگاه سراسری درس میخونم.
بعد از تموم شدن کلاسم با صنم به طرف بوفه رفتیم. سفارش قهوه دادم. وقتی قهوه هامون رو خوردیم از دانشگاه بیرون زدیم.