هر چه بیشتر می گشتم کمتر پیدا میشد ، یعنی چی؟ چرا کسی دنبالم نیومده؟ یعنی براشون اینقدر بی ارزشم؟
ـ آیناز خانم
به طرف صدا برگشتم پسری حدودا بیست و پنج ساله ، با چشمان مشکی .
ـ بله خودم هستم.
لبخندی زد ـ پس شما زن داییم هستین!
چشام گرد شد ، زن داییِ این؟ ولی به پاشا نمیخورد سنش بالا باشه ! البته به عکسش .یعنی بهم دروغ گفتن؟
دلم میخواست کیفم و رها کنم و تا توان دارم بدوَم ، ولی باید کجا میرفتم؟! ناچار تسلیم شدم.
ـ شما خواهرزاده ی آقای پارسا هستید؟ بهتون میخوره برادرشون باشید!
ـ بله مهیاد هستم پنج سال ازش کوچیکترم.
نفس راحتی کشیدم که از چشاش دور نموند و باعث شد خندش بگیره
ـ زن دایی بفرمایید از این طرف ماشین رو اونجا پارک کردم .
نگاهی برزخی به سمتش کردم ـ به من نگو زن دایی، فکر کنم چند سال ازم بزرگتر باشی!
سرش رو تکون داد ـ باشه آیناز خانم
ـ چرا خودش نیومد دنبالم؟
دست و پاش رو گم کرد ـ چیزِ کار داشتن ، منو فرستادن.
به ماشین رسیدیم ، قفل ماشین رو زد و کیفم رو صندوق عقب گذاشت ، ماشاالله مامان هر چی تونست چپوند تو کیف ، مثل اینکه قرار قحطی بیاد.
در ماشین رو برام باز کرد ، سوار شدم ، خودشم پشت فرمون نشست ، و حرکت کرد.
خیلی عاره سه بار این رمانو خوندم😍
خیلی عالی بود🤩
خوب بود
فوق العاده اس
خیلی زیباست.حتما این رمان رو بخونین
خوب بود. لطفا از این نویسنده بیشتر بذارین.
ارزش خوندن داشت
چند بار خوندمش خیلی خوب بود