– مهرال.. مهرال پاشو دیگه.
– وای مامان، اگه گزاشتی بخوابم اه.
– دختر مگه تو دانشگاه نداری؟!
با حرف مامان تازه یادم افتاد دانشگاه دارم. از تخت پریدم پایین و با عجله لباسام رو پوشیدم و در اخر به تیپم نگاه کردم؛ بهبه چه جیگری شدم من… خب یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من مهرال مجد! کوچکترین عضو خانواده، دانشجوی معماری هستم و یه داداش خلوچلم دارم به اسم مهرداد. با جیغی که مامان زد با عجله پریدم پایین و بدون صبحانه از خونه زدم بیرون و به سمت لامبرگینی جیگرم پرواز کردم. پیش به سوی دانشگاه… .
وارد دانشگاه که شدم دنبال تینا و نفس گشتم، اها پیداشون کردم. آروم رفتم پشت سرشون و زدم تو سر تینا که پرید بالا و یک چشمغرهی توپ رفت و گفت:
– تو آدم نمیشی، نه؟
گفتم:
– نه عزیزم. من از فرشته بودنم راضیم!
پرویی نثارم کرد و گفت:
– بریم کلاس دیر شد.
موافقت کردیم و به سمت کلاس رفتیم. استاد اومد و بعد از معرفی کردنش شروع به توضیح کرد. یهو دلم شیطنت خواست، دست کردم تو کیفم و یک موش پلاستیکیهام رو برداشتم و انداختم زیر پای دختره، بعد شروع به جیغ کشیدن کردم مووش مووش، همه با جیغ از کلاس رفتن بیرون ما هم پریدیم بیرون.
رو به بچهها گفتم:
– پایهاید بریم کافه؟
اونا هم فقط سر تکون دادن، رفتیم سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم.
وارد کافه شدیم و به سمت میز همیشگی خودمون رفتیم.
منتظر موندیم تا یکی بیاد سفارش بگیره که یه پسره جیگر با کت و شلوار اومد سرمیزمون! ماهم به خیال اینکه اومده آشنایی بده نیشمون تا بناگوشمون باز شد.
بالاخره به حرف اومد و گفت:
فوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»