مانند مـُرده های متحرک، سرگردان به آن طرف و این طرف میرفتم بلکه کسی را در این باغ زیبا و دَرَندَشت پیدا کنم ولی هرچقدر فریاد میزدم و کمک می خواستم کسی نبود.
ترسیده بودم نمیدانستم کجام، با صدای بلند صدا زدم:
-مامان
-بابا، کجایید؟؟
خواهش میکنم جواب بدید من میترسم، لرز به جانم نشسته بود.
ریختن اشک هایم دیگر در دست خودم نبود، به پهنای صورتم داشتم گریه و ناله ولی نبود،کسی نبود.
خسته از آن همه تکاپو زیر درخت سیب نشستم تا نفسی تازه کنم، چشم هایم را بستم تا از خستگی چشم هایم ربوده شود.
-شهرزادم
با صدای بابا نادر چشم هایم را باز کردم، مامان هم دست در دست بابا همراه او بود با صورت هایی خوشحال و نورانی به من نگاه میکردند، دستم را تکیه گاه کردم و از جایم بلند شدم.
با بغض ل*ب زدم:
-باباجون، مامانی کجا بودید پس جواب من رو نمیدادید ترسیدم
مامان سکوت کرده بود.
-دخترکم، شهرزادِ بابا، من و مامانت اومدیم ازت خداحافظی کنیم ما داریم میریم مراقب خودت باش راه سختی در پیش داری ولی من و مادرت به تو ایمان داریم که همشون پشت سر میزاری و موفق میشی شهرزادِ من.
کجارو بزنم دانلود بشه؟ 😢😢😢
رمان به صورت آنلاین در کانال نویسنده گذاشته میشود
میشه لینک کانال تلگرامیشون بزارید😢😢😢یا آیدی نویسنده که لینک بگیرم
عالی هست سایتتون
سلام لینک میشه بدین ممنون
برای منم میفرستی