گاهی اوقات زندگی مجبورمون می کنه در موقعیتی قرار بگیریم که سال ها فرد دیگری را در آن قرار دادیم.
همه چیز از آن بهار شروع شد…
مگر می شود بهار باشد و دل عاشق نشود!
دختر زیبا و شیطونی که صاحب شرکت تبلیغاتی بزرگیه، بنابر مشکلاتی مجبور میشه نصف سهام رو به رقیب سابقش که پسری فوق العاده جذاب و شوخ طبع بفروشه.
“امـشب دیگر برای تو می نـویسم…
آری تـو، باز هم تـو، فقط تـو! برای تو که آبی ترین آبی ها هستی!
کلامم تلخ است… روزگار و قلمم تلخ تر…
هر چه نوشتم، مشق درد بود اما نوبت به تو که رسید، شیرین شد. اصلا تو یک معمای همیشه تازه و شیرینی! ناشناخته و دوست داشتنی مثل عشـق، مثل درخـت.
پس خوشا به حال من که باز امشب از تو و برای تو می نویسم. اما نمی دانم از کجا شروع کنم؛ زیرا تو آنقدر خوبی که بی تعارف، می ترسم چیزی را فراموش کنم. پس بی تکلف از یک جایی آغاز می کنم و دلم را در حضور تو می تکانم که بدانی تنها تو در آنجا مستاجری و تنها تو زیر قول نامه اش را امضا کرده ای.
در حقیقت قول نامه جدیدی است که بعد از چندین سال تنها در یک نسخه نوشتم و آن را مهر کردم و به تو سپردم تا بدانی، زمانی این قول نامه باطل می شود که از نظر قانون مالکش مرده باشد و الا آن دنیا هم باز به تو دل اجاره می دهم.”
بخشی از رمان:
نیما: بیتا یکی از شرط های ازدواجش عاشق شدنه؛ یعنی تا عاشق نشه ازدواج نمی کنه. تا حالا هر چی خواستگار داشته به این بهونه رد کرده.