مگه چیکار کردی؟ بابا این همه دختر تو این شهر دیپلمه هستن حالا باز تو دو سال خوندی و اخراج شدی یعنی اینقدر بده؟
هنوز باورم نمیشود بیاراده به سمت پنجره گام برمیدارم پایم روی آجرها میغلتد
و صدای تلقتلقش باعث میشود پرده ضخیم سدری رنگ بلرزد:
-ای موش فضول! تو هنوز یاد نگرفتی نباید تو هر سوراخی سرک بکشی؟
و پرده را مقابل چشمانم کنار میکشد، بهتزده به تصویر کمی کدر و تارش از پشت شیشهی کثیف زل میزنم.
این مرد با آنچه من از رضا در ذهنم به یاد دارم زمین تا آسمان فرق میکند و انگار فقط همین گوشی موبایلی که تفریحکنان هنوز دم گوشش نگه داشته
به من میتواند ثابت کند این مرد و صدای آشنایش رضاست.
نگاهم از روی موهای کمی بلندش که مشخص هست به کمک ژل و
تافت آنقدر دقیق و آراسته بالا رفته و حالت گرفته است پایین میآید و روی دماغ عملی و
صورت ششتیغهاش دوری میزند و سریع تیپِ متفاوت و زیادی در چشمش را برانداز میکند و روی چشمانش تنها جاییکه با آن غریبه نیست ثابت میماند.
رضا همکلاسی سادهی من که همیشه طول موهایش به یک سانت هم نمیرسید و
برعکس ریش پرش هیچوقت نمیگذاشت فرم ل*ب و دهانش را کامل ببینم
و روی قوز بزرگ بینی عقابی شکلش جای عینکش همیشه خط سرخی میانداخت کجا؟ و این پسر قرتی با شلوار بالای قوزکِ پا و کالج زرشکی و پیراهنی که
با سخاوت تا دکمه سوم باز گذاشته شده تا هم عضلات پیچ در پیچ سینهاش نمایش داده شود و هم ترکیب گردنبندهای آویخته در گردنش کجا؟
رضا دو شلوار پارچهای طوسی و سرمهای داشت و شش پیراهن سفید و یک پیراهن راه راه که مثلاً رسمیتر بود…
آنقدر در مقایسهی گذشته و حالِ رضا غرق بودم که نفهمیدم کی پنجره را باز میکند و جلو میآید
رمان راه پر خطر | رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان فور