صدای ویبره گوشی، توی دستم، مرا متوجه خودم کرد. اینبار گوشی فرهاد بود.تصویر سیروس خان، پدرش روی ضمیمه گوشی افتاد. مانده بودم، جواب بدهم یانه؟ ناخودآگاه، انگشتم را روی آیکون تماس کشیدم.
صدای درمانده و هراسان سیروس خان، توی گوشم پیچید.
_ الو…الو فرهاد…چرا حرف نمی زنی؟
با صدای تحلیل رفته ام سلام کردم.
صدای مرا که شنید، بیچاره وارتر، ناله کرد.
_ بفرین چی شده؟ شما کجایین؟
باید چی می گفتم؟ لبهایم لرزید و انگار که مُهر و موم شد.
شهلا، مادر فرهاد گوشی را از شوهرش قاپید و نگرانتر از حد معمول، لب زد:
_ حرف بزن دختر…شما سالمید؟ تصادف نکردین؟
زبان سنگینم را در دهان چرخاندم و به هر تقلایی بود، گفتم:
_ نه خوبیم سالمیم.
_ پس چرا جواب نمی دادید؟ رسیدین تهران؟ فرهاد کجاس؟
نگاهی به شیشه کناری ام انداختم و چهره فرهاد را نگریستم که زیر آن دستگاه های مختلف بود. نباید چیزی لو می دادم…اگر پی به آن قضیه می بردند، مثل مور و ملخ می ریختند بیمارستان و بدتر از همه چی وقتی بود که پی میردند، کار ژیار بوده!
مکثی کردم و مصممتر و سرحالتر، جواب دادم:
_ ما حالمون خوبه، شب تو راه یه جا وایسادیم…الانم فرهاد یه کم کار داره… راستی گوشیامون شارژ نداره شاید خاموش بشه، نگران نشید.
شهلا موشکافانه گفت:
_ فرهاد به شارژ گوشی حساسه…هزار تا پاوربانک و آت و آشغال داره…ماشینشم که هست.
گند زدم! گوشه لبم را گزیدم.
_ اوهوم…راست میگین…