دانلود رمان سیاهکار
سیاهکار، روایت سیاه بازیهای زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه میزنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلتهایشان بلند میشود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز میکنند و در آخر…
نیلارز تنها در هفت روز آمیخته به سیاهیهای زندگی میشود و در یک شب که پدرش…
چه میشود؟ در شبهای مافیا قصه من، چه کسی مورد هدف خواهد گرفت؟
جرعهای از آب پرتغالش را مزه کرد و روبه نوا و نگاه که هردو مشغول صرف صبحانه بودند کرد و گفت:
– برای امشب قراری دارید؟
نوا با دهانی پر جواب داد:
– من نه، چطور؟
نیلا منتظر به نگاه که مشغول ریختن مربا روی نان تستش بود، چشم دوخت، که نگاه سرش را بلند کرد و گفت:
– به دوستم قول مهمونی امشب رو دادم.
نیلا شانهای بالا انداخت و خونسرد روبه نگاه گفت:
– کنسلش کن!
نگاه با تعجب و تک خندهای که نشانه حرصش بود، گفت:
– چرا باید همچین کاری کنم؟
نیلا از پشت میز صبحانه برخاست و گفت:
– نگاه، کنسلش کن!
کیف خوش دست و مدلش را از روی صندلی کناری برداشت و از خانه بیرون رفت. سوار فراری دو درهاش شد و با آخرین سرعت به سمت کافه اقیانوس«نام تمامی مکانها از قوه تخیل نویسنده برگرفته است و وجود خارجی ندارد» رفت. پشت چراغ قرمز بود که صدای گوشیاش بلند شد.
– بله سوگل؟
سوگل بهترین و نزدیک ترین دوستش بود. دوستیشان از دوران پیش دبستانی شروع شده بود. او در تمامی مراحل زندگی کنارش بود. دختری شوخ طبع و مهربان با چشمهای درشتی بود.
– نیلا رز، کدوم گوری هستی بیام درت بیارم!
تک خندهای کرد و گفت:
– درست همون گوری که تو قبلا توش دراز به دراز افتاده بودی.
سوگل با لحنی که حرص در آن موج میزد گفت:
– زهرعنکبوت! مثل آدم بگو کجایی؟!
همانطور که نگاهش به جلو بود، گفت:
– مثل آدم بپرس تا مثل آدم جواب بدم. پنج دقیقه دیگه کافه هستم.
با سبز شدن چراغ ادامه داد:
– فعلا.
قطع کرد و فشاری به پدال گاز وارد کرد.
***
گارسون قهوه و کیک شکلاتی را روی میز گذاشت و گفت:
– امری نیست؟
سوگل “نه” ای گفت و بعداز رفتن گارسون، روبه نیلا کرد و گفت:
– مهمونی فرداشب میای دیگه نه؟
نگاهش را به فنجان خوش طرح قهوهاش داد و گفت:
– مگه میشه به تو نه گفت؟
خنده آرومی کرد و گفت:
– قول میدم بهت خوش بگذره.
جرعه از قهوهاش را چشید و گفت:
– میبینم.
فنجانش را روی میز گذاشت و در چشمان خرمایی رنگ سوگل خیره شد و گفت:
– امشب با دخترا میرم بیرون، تو هم بیا.
سوگل سری به طرفین تکان داد و گفت:
– اوه من نمیتونم، امشب مهمون داریم.
ابرویش را بالا انداخت و رنگ نگاهش را به کنجکاوی داد. سوگل که متوجه معنی نگاه نیلا رز شده بود، گفت:
– خانواده عمهام قراره بیان.
نیلا رز آهی کشید و سرش را به زیر انداخت. او از قضایای سوگل با خبر بود. عمهاش دوست داشت سوگل را عروس خودش کند؛ با اینکه سوگل از این خواسته فراری بود. تا آن جایی که به یاد دارد؛ چندینبار جواب نه را به عمهاش داده بود اما، امان از گوشهای ناشنوا!
دوباره نگاهش را به سوگل دوخت؛ تو فکر بود و کلافه. برای عوض کردن حال بهترین دوستش، لبخندی به لب نشاند و گفت:
– تو کیکش موز دارهها!
سوگل نگاهی به چشمان شاد و مهربان نیلارز انداخت و برای اینکه نشان بدهد دوستش موفق از عوض کردن حال او شده، تک خندهای کرد و با چنگالش تکهای از کیک را داخل دهانش گذاشت. در دلش طوفانی به پا بود و نمیدانست چطور باید آرامش کند.
تنها وجدانش یک جمله را در دل فریاد میزد:《خدایا! امشب رو به خیر بگذرون.》
بعد از کمی بحث کردن بر سر مهمانی فرداشب، قصد رفتن پیدا کردند. سوگل سوار لکسوس لیمویی رنگش که کادوی تولد از جانب مادرش بود، شد و با زدن چشمکی به نیلا با سرعت به خانهاشان رفت.
نیلا قبل اینکه حرکت کند، به پدرش زنگ زد تا برای جلسه دوساعت بعد به شرکت بیاید اما تنها یک صدا در گوشش پیچید:《مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشند، لطفا با شنید…》
تماس را قطع کرد و ماشین را از محوطه پارک خارج کرد و به شرکت رفت.
***
با لبخند نزدیک نیلا شد و به انگلیسی گفت:
– از اینکه با شرکت شما قرداد بستم بینهایت خوشحالم بانو!
نیلا که در این چندسال به معنی نگاه و لبخندهای گاه و بیگاه اطرافیانش آگاه بود؛ بدون هیچ لبخندی، با لحن جدی و کوبندهای گفت:
– از اینکه امضام رو پای برگههاتون ثبت کردم به خوبی استفاده کنید، وگرنه این خود شما هستید که ضرر میبینید نه من و همکارهام!
نگاه از چهره متعجب مرد انگلیسی گرفت و از اتاق جلسه خارج شد و بدون نگاه کردن به منشی به اتاق خودش رفت و برای دوازهمین بار، تماسی را با پدرش وصل کرد اما باز هم در دسترس نبود. پشت میزش نشست و سرش را روی میز گذاشت. نگران پدرش شده بود که چرا جواب تماسهای دخترش را نمیدهد؟! چرا برای جلسه خود را نرساند؟!
با صدای گوشیاش سریع سر بلند کرد و تماس را وصل کرد. همان که صدای پدر در گوشش پیچید، نفس راحتی کشید و گفت:
– بابا!
نپرسید کجا است، چرا به جلسه نیامد و دلیلش برای جواب ندادن تماسهایش چه بود، فقط سالم بودن پدرش اهمیت داشت. پدری که عاشقانه دوستش داشت چون تک شاه قلب مادرش بوده است.
– نیلا جان من جلسه امروز رو فراموش کرده بودم. اومدم کوه به خاطر همین متوجه تماسهات نشدم.
لبخندی روی لب نشاند و گفت:
– فدای سرتون، مزاحم تفریحتون نمیشم. بعدا حرف میزنیم، فعلا.
هیچکس توانایی گول زدن نیلا رز را نداشت و نیلا رز تنها در یک مسئله سادگی میکرد. او به قدری عاشق پدرش بود و به آن اعتماد داشت که متوجه کارهای عجیب پدرش نشده بود، با اینکه دختری تیز و به قول معروف زرنگی بود.
عقربههای ساعت با سرعت جلو رفتند و پرده سیاه شب را بر آسمان پهن کردند و هلال ماهی پرنور را در مرکز پارچه شب گذاشتند و دورتا دور آن را ستاره ریختند تا احساس تنهایی به مهتابمان غلبه نکند.
روبه آینه قدی اتاقش ایستاد. سرتا پای خود را نظاره کرد؛ کفشهای اسپرت مشکی، ساپورت زخیم مشکی، تاپ مشکی رنگی که بلندی آن تا بالای زانو میرسید، مانتوی جلو باز خوش مدلی به رنگ یشمی و در آخر روسری بلندی که ترکیبی از رنگهای مشکی و یشمی بود. تیپ امشبش حرف نداشت.
موهایش را بافته بود و تکهای از موهایش را پشت گوشهایش هدایت کرده بود. آرایش ملیحی نیز روی صورتش نشانده بود. کیف یشمی رنگش را برداشت و از اتاق خارج شد.