– چشم آقای محمدی، حتما،پس فعلا خدافظ!
بلاخره خداحافظی میکند و من عقب میکشم، اول چند لحظه چپ چپ نگاهم میکند، و نگاهش خیلی واضح میگوید من با تو دقیقا چه کنم!؟
– بابا ملی تلفنم مهم بود کرم میریزی چرا لامصب!؟
خنده ام میگیرد، انگشت اشاره ام را که کمی بستنی ای است به بینی اش میزنم، با حرص دستم را میگیرد:
– نکن نفله.
بلند میخندم:
– خیلی بی شعوری!
– زهرمار و بیشعوری، بده من دستمال و!
دستمال کاغذی را سمتش میگیرم، بینی اش را پاک میکند و استارت میزند:
– بریم خونم!؟
– اذیت نکن کیان، باز از اون حرفا زدی؟
چپ چپ نگاهم میکند، تا همینجا هم زیادی پیش رفتم، طبق اصول و قوانین و اعتقادات حاج صادق مودت جلو نرفتم، زندگی نکردم،
– همچین میگه از اون حرفا زدی انگار گفتم گناه کبریه انجام بده، یکم از تفکرات حاج صادق فاصله بگیری حلی!
من و کیان بارها سر این مسئله بحث کردیم و هر بار هیچکداممان نفهمیده آن یکی چه میگوید، نزدیک ۴ ماه است که با هم هستیم و
– باز شروع نکن کیان ، همینجا داریم همو می بینیم دیگه، مشکل کجاست؟
– مشکل بی اعتمادی شماست، بسه دیگه بحث و تموم کن حوصله ندارم!
نگاهی به اخمهای درهمش می اندازم، به رو به رو خیره شده و میفهمم چه حرصی می خورد، کاش میفهمید درد یک دختر یکی دو تا نیست:
– من هر بار باید یه مشت حرفای تکراری تحویل تو بدم؟
– نه، حرفی نمیمونه، مشکل اینجاست تو هم میخوای دختر حرف گوش کن
کنار خیابان ترمز میکند و منتظر نگاهم میکند، این نگاه یعنی گمشو؟