تا حالا به جن فکر کردی ؟ شده تنهایی بری توی قبرستون و حس کنی یکی داره بهت نزدیک می شه ؟ شده توی یه روستای متروکه پا بزاری ؟ جایی که صبح یه بهشته اما شب از جهنم هم جهنم تره !
یه کمی فکر کن …
اگه اجنه بتونن پا توی دنیای ما آدما بزارن چی می شه ؟ شاید همین الان یکی کنارته ! داره با لبخند بهت نگاه می کنه ! داره فکر می کنه چطور قلبتو از سینهات بیرون بکشه … دنیای ما آدما قانون داره ….
دنیای ما پر است از عجایب …
شاید روزی از کنار یک پیرزن بگذری که به تو لبخند می زند …
اما تو با دندانهایی مواجه شوی که نظیرش را تنها در گرگها دیدهای …
شاید روزی با سری زیر افتاده به مسیرت ادامه دهی …
اما با پاهایی روبرو شوی که تو تنها در حیوانات دیدهای …
شاید روزی کنار یک غریبه بنشینی
اما صداهایی بشنوی که تا به حال از هیچ کس نشنیدهای …
باور کن …
دنیای ما پر است از عجایب…
داستان ها همیشه برای خوابیدن نیست … گاهی یعنی این که زمان آن رسیده تا بیدار شوی … چشم به روی تکرارها ببندی … و برای تجربههایی غیر ممکن آماده شوی …
بخشی از رمان:
تمام بچه ها دور هم جمع شده بودن و به سرنوشت مبهم حامد و تیرداد فکر می کردن… راز مبهم این بهشت چی بود؟ شهروز هنوز هم می ترسید، فرزام با کسی حرف نمی زد، شاید خودشو مقصر تمام این فضایا می دونست…
آرمین_ بچه ها نظرتون چیه اون خونه قدیمی ها رو هم بگردیم؟
میثم_ پنج تا گروه دو نفره تشکیل بدیم و تموم روستا رو بگردیم، بلکه خبری شد…