– هی، کجایی دختر؟
یهو از فکر بیرون پریدم، این این جا چیکار می کرد؟
– سلام، اومدم دنبالت ببرمت بیرون، نمی دونم فهمیدی یا اصلا مغز داری که بفهمی؛ ولی دقیقا دو ماهه که از خونه بیرون نرفتی، ببین درسته که بعد از اون مهمونی همه ولت کردن؛ ولی اینکه دلیل نمی شه که چون ولت کردن از خونه بزنی بیرون! ها؟!
– من از اون خونه به خواست خودم بیرون نیومدم، بیرونم کردن.
– حالا هر چی، بلاخره باید می رفتی و التماس می کردی.
– عمرا، وقتی خودم شغل خوب و پول دراری دارم چرا باید برم غرورم و زیر پام له کنم؟ هوم؟
– اه، اصلا ولش کن، تو هم که هر بار بهت می گم، می گی غرورم، غرورم، مورد شور غرورت و خودت و ببرن.
– هی، حرف دهنت و بفهما، می زنم لهت می کنم.
– جرعت شو نداری جوجو.
– به پرو گفته زکی، حالا چیکار داشتی؟
– گفتم که.
– دوباره بگو.
– بیا بریم بیرون.
– مثلا کجا؟
– خونه پسر شجاع، خرید عروسی دیگه.
– من بکشیمم، عروسی اون نمیام.
– وا چرا؟
– می پرسی چرا! همه ی این بدبختی هام زیر سر اون نامزدش و خودشه.
– می دونم ولی آینه، اصلا صبر کن ببینم، تو تو این مدت خانوادت و دیدی؟
– نه.
– خب همین دیگه، اگه نری و از خانوادت بپرسن کجایی و اونام بگن نمی دونن، فکر می کنی بعدش مردم و فامیل چی در موردت فکر می کنن؟
– بذار یکم فکر کنم.