دنیا همیشه آنطور که ما تصور میکنیم نیست.
دوستان، گاهیاوغات در نقش دشمنان حاضر میشوند؛ به زبان ساده، تشخیص ذهنیت افراد در حالی که تو محبت میکنند، ناممکن است.
ممکن است در طول زمان به افراد مختلف اعتماد کنیم و یا عاشق شویم و یا حتی دوستی پیدا کنیم و او… .
در هر حال باید بگویم، دنیا جای درستی برای اعتماد کردن نیست؛ چون انسانها آنچیزی که نشان میدهند، نیستند!
بخشی از رمان:
از وقتی یادم میاد تو خونه، جنگ بود؛ جنگ اعصاب، جنگ اعصاب و جنگ اعصاب. زمانیهم که دعوا نداشتیم مهمون داشتیم که از صدتا دعوا، بدتر بود.
یهزمانی آرزوی یک زندگی پر از پول و عشق و حال داشتم؛ اما الان فقط یک زندگی عادی میخوام؛ همین و بس. خستهشدم از همهچیز؛ از همهچیز و همهکس. واقعا خسته شدم؛ از تکرار ثانیهها، از تکرار پشت سر هم زندگی، من حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم. از همهچیز…
پوف کلافهای کشیدم و از پشت میز کامپیوتر بلند شدم.
چشمهام از بیخوابی زیاد، میسوختن. دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
چشمم به خونه سوت و کور افتاد.
مشخص بود کسی خونه نیست. همه لامپها خاموش بودن. اینجا کمی برای زندگی دلگیر نبود؟ شاید نه و شاید آره. اصلا شاید فقط برای من اینطور بود؛ شاید.
معدم داشت سوراخ میشد؛ رفتم سمت آشپزخونه که چشمم به باقیمونده غذای ناهار که رو گاز بود افتاد.
قشنگ بووود😍
ممنون از سایت عالیتون💛