با مرموزی به قصر رو به روم زل زدم!
چهار چشمی داشتم به همه جا نگاه می کردم!
صدای پارس سگ تو فضا می پیچید!
در باز شد و مردی سیاهپوش اومد بازوم رو گرفت، و یواشکی برد داخل (وا خدا الشفا)
وقتی رفتم داخل دهنم باز موند!
چقدر محافظ؟؟؟؟؟ ( وای مامی!)
یک راه روی باریک بود مثل وحشی ها من رو کشید وب رد داخل!
باخوشحالی بهش نگاه کردم که سریع زد تو ذوقم!! و من رو برد سمت راست!
پس چرا داخل اون راه رو نرفتیم؟؟ اوف خدای من!!
منو برد داخل یک راه روی دیگه!
که هر طرفش کلی اتاق بود به یک اتاق که رسید در زد کسی گفت: بــیا!
(چه خشــــن ووای)
رفتیم داخل، ایـــــول چه زود رسیدم بهشون
چته خسرو؟؟؟
(اوه چه اسمـــی)
خسرو: آقای مارکـ……..
(چـــی؟ مارک؟ وای خدا من رو بگیر الان می افتم، باخنده دستم و زدم به درو، اشک چشمم که بخاطره خندم بود و پاک کردم که یهو از کرده ی خودم بدجورپشیمون شدم! آخه همه داشتن با صورت برزخی نگام میکردن یهو یکیشون کلت رو گرفت و یه تیر زد به بازوم، با جیغ افتادم روی زمین با گریه گفتم: آخ!
سومی گفت: بسه دیگه
عوضی ها داغونم کردن، یهو شاد حرف سپهری افتادم که گفته بود:
– ببین اون ها خیلی خطرناک هستن! با زبونت سرت رو به باد نده دختر! می دونم که می تونی ولی اون دهنت یه کم زیادی بی موقع می جنبه! مراقب خودت باش!
آریایی با پوزخند: مگه میتونه دهنش رو ببنده؟
عالی عالی عالی
لطفا رمان های بیشتری از این نویسنده بذارین🤩
خوب بود
بد نبود
حتمااااا بخونین محشره این رمان
جز بهترین رمان هایی که تا حالا خوندم.
فوق العاده بود. واقعا ارزش خوندن داره
رمان دیگهای هم از این نویسنده هست؟ از این که خیلی خوشم اومد. امیدوارم موفق باشن
مرسی مرسیییی
من که خوشم اومد
خیلی خوب😍🤩🤭
فراطنز ⚘