-حداقل قرص بده بخورم.
اخم کرد و گفت :
-صد بار گفتم به هیچ عنوان نمیزارم قرص مصرف کنی. امشب رو بخواب فردا میبرمت دکتر.
با بدبختی به خواب رفتم.
-پاشو مُروا برات وقت دکتر گرفتم، زود باش باید بریم.
با صدای خواب آلودی گفتم :
-یکم دیگه بخوابم بعد بریم، دیشب تا دم دم های صبح خوابم نبرد.
بیخ گوشم خشن گفت :
-لوس بازی در نیار که حالم بهم میخوره بلند شو.
با بغض بلند شدم و آماده شدم، لقمهی نون و پنیر و گردویی برای خودم گرفتم و دنبالش از خونه بیرون رفتم.
~•~•~•~•~•~•~•~
-میترسم.
سرد نگاهم کرد و گفت :
-چهار تا آزمایش و سونوگرافی ازت میگیرن نترس، در ضمن یه سرنگ خون و یه سونوگرافی ترس داره؟ بعد هم بیماریت نمیکشتت.
توی چشم هاش خیره شدم و گفتم :
-تو میدونی چه بیماری دارم؟
سری تکون داد و گفت :
-حدس هایی زدم.
نوبتمون شد.
-برو تو دیگه، من وقت ندارم که بخوام پای تو حروم کنم کار دارم.
دستش رو گرفتم و گفتم :
-تنها نمیرم داخل تو هم بیا.
هولم داد به طرف اتاق و گفت :
-این بچه بازی ها چیه در میاری همراه که راه نمیدن، برو بیا بریم.
اشکم پایین چکید، آروم گفتم :
-توروخدا بیا با هم بریم من میترسم.
عصبی دست توی موهاش کشید و گفت :
-مُروا… لعنتی همراه راه نمیدن چرا نمیفهمی؟
با هق هق گفتم :
-با منشی حرف بزن خواهش میکنم.