رمان فور | دانلود رمان
رمان فور بهترین سایت رمان، داستان، دلنوشته

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

نام رمان: در هیاهوی سکوت ما

ژانرهای رمان: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

نام نویسنده: sarina.a

خلاصه: در میان گذر بی‌بازگشت روزهای زندگانی، کلاف درهم پیچانده‌ی رویدادهای‌شان بر یکدیگر، گرهای کور می‌خورد! دو انسانی که خاک سرشت‌شان متفاوت از هم است، چه‌گونه می‌خواهند این گره را به گشایش برسانند؟ در مسیر این جریان دخترکی دریاگون، بی‌تالطم و ساکن؛ منعکس کننده‌ی پسرکی منسوب به ماه می‌شود! کالف‌ها بیشتر در هم پیچیده و بر بوم قلب‌های تپنده‌شان رنگی نو پاشیده می‌شود؛ رنگی از جنس علاقه و شیفتگی! حال باید نظاره‌گر ماند که دریا تا پایان آرام و بی‌خروش است؛ یا تصویر ماه میان موج‌هایش از بین خواهد رفت؟ آیا شروع دو روایت، یک پایانی ملموس خواهد داشت، یا خیر؟!

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

آرزو داشتن، آدم را به زندگي اميدوار مي‌كند؛ باعث شد مي شود تا به آينده فكر كني، برايت مهم باشد كه در آينده قرار است، چه اتفاقي بیافتد!

اما من ديگر هيچ آرزويي ندارم.

اميدي به آينده ندارم.

به آينده فكر مي‌كنم، اما برایم مهم نيست كه چه اتفاقی مي‌خواهد بيافتد. خودم را به دست باد سپرده ام، نگران باران نيستم.

چون من، باران ديده شده ام!

با جريان باد مي‌رفتم.

فرقي ندارد كه باد مرا به ديوار می‌کوبد يا مي‌برد به جايي خوب.

باد ویرانم مي‌كند يا مرا، مي‌سازد!

دیگر هیچ چیز مهم نیست.

نمی‌دانم چقدر گذشت که علی آمد، داخل ماشین نشست و نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت:

– فکر کنم دیگه بتونی بری خونه؟

پرست لبم را با دندان جدا كردم:

– اگر میشه.

تا آخر راه دیگر چیزی نگفت. با خداحافظی کوتاهی ماشین را ترک کردم و وارد خانه شدم؛ همه‌ی خانه را گشتم، کسی خانه نبود.

کشان-کشان خودم را به تلفن خانه رساندم. آب دهانم را قورت دادم، دست لرزانم به سمت تلفن رفت و شماره را گرفتم.

دست‌هايم هنوز هم مي‌لرزيدند. با هر بوقي كه زده مي‌شد و تلفني كه پاسخ داده نمي‌شد، قلب من نااميدتر و تپش‌هايش نامنظم‌تر مي‌شد.

بالاخره صداي شهاب در گوشي پيچيد:

– بله؟

بی‌مقدمه گفتم:

– منم دريا!

شهاب كمي مكث كرد، انگار مرا به ياد نمي‌آورد.

– من کسی رو به اسم دریا نمي‌شناسم!

پلک‌هايم خشك شد، شايد خودش نبود. مطمئنا خودش نبود! مگرنه مرا مي‌شناخت.

– مگه شما آقای یوسفی نيستيد!؟

و اين بار مكثي طولاني‌تر از قبل.

– ميگم نمی شناسم خانم!

– اما…

فرصت حرف زدن نداد.

نداد و قطع كرد.

نداد و تلفن در دست من خشك شد و اشک‌هايم طغيان كرد.

نداد و تمام راه‌ها منتهي به بن‌بست شد.

آلاگل از سرسره پایین می‌آید. خم می‌شوم و زیپ کاپشنش را محکم می‌کنم:

– بسه دیگه، باید بریم‌.

آلاگل پا به زمین می‌کوبد:

– نه، نریم!

می‌خندم و نوک بینی‌اش را که از شدت سرما قرمز شده را فشار می‌دهم:

– هوا سرده، سرما می‌خوری.

لرزش گوشی در جیبم مانع از ادامه بحثم با آلاگل می‌شود. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و با دیدن اسم عرفان روی صفحه، تماس  را متصل می کنم:

– بله؟

– سلام، کجایی؟

آلاگل از پشت قدم برمی دارد و با شیطنت نگاهم می‌کند. ابروهایم را بالا می‌اندازم و زیرلب زمزمه می‌کنم:

– هیچ‌جا نمیری‌ها!

آلاگل می‌خندد.

– آلاگل رو آوردم پارک، چطور مگه؟

– هیچی، رفتم دفتر نبودی، نگران شدم.

آلاگل سریع می‌دود و از پله‌های سرسره بالا می‌رود.

– امروز کلا نرفتم دفتر، مجبور شدم بمونم پیش آلاگل. گندم دوباره گم و گور شده!

پوزخند صداداري مي‌زند:

– به امید خدا که این دفعه دیگه پیدا هم نمی شه!

دلم به درد مي‌آيد.

– بیشعور نشو عرفان.

– نگو که نگرانشی!؟

خواهرم بود از جان و تنم بود! مگر مي‌شد بي‌خيال باشم؟

لب به دندان می‌کشم و دستم را داخل جیبم فرو می‌برم:

– دو، سه روز که پیداش نیست.

– اون که عادتشه!

– آخه یه خبری…

عرفان با تندی گفت:

– نه این که همیشه خبر میده! خواهرت عقل و شعور داره آخه!

حق داشت! به خدا كه حق داشت.

هوا سرد پاییزی را داخل بینی‌ام می‌کشم:

– این‌ها رو بی‌خیال، تو کجایی؟

– من جایی رو به جز خونه، برای رفتن دارم؟

می‌خندم:

– آخی! بمیرم، تو چقدر مظلومی! مشکلی نداره فردا آلاگل رو بذارم اون‌جا؟ باید برم دادگاه.

– نه عزیزم، من که نیستم، اما مامان هست؛ فکر نکنم اون هم مشکلی داشته باشه. از همین امشب بیارش، خیلی وقته ندیدمش، دلم براش تنگ شده.

هوا سرد شده بود. مي‌ترسيدم گل كوچكم سرما بخورد.

– باشه اگر قبول کرد میارمش، فعلا.

– خداحافظ.

به سرعت موبايلم را قطع می‌کنم و آلاگل را صدا می‌کنم. آلاگل نفس-نفس‌زنان به سمتم می‌آید.

– بریم دیگه!

قبول می‌کند و کنارم می‌آید، سوار ماشین می‌شویم.

– دوست داری بریم پیش عرفان؟

دستانش را بهم می‌کوبد:

– آره.

از آيينه ماشين نگاهش مي‌كنم:

– ولي يه شرط داره ها!

با ذوق جلو مي‌آيد:

– چی؟

گونه‌ي سرخش را مي‌بوسم:

– تا فردا باید پیشش بمونی.

– می‌مونم‌.

لبخند تصنعي مي‌زنم و چشم مي‌دوزم به خيابان آشنا.

يك چيزهايي مدتي است كه دوباره گلويم را گرفته، دوباره نمي‌گذارد نفس بكشم.

چیزهایی که مدت‌ها طول کشید تا فراموششان کنم و دوباره به جان بی‌سپرم، هجوم آورده بودند.

فراموش که نه…

چیزی که با تمام دل و جانت حس کردی را به همین راحتی نمی‌شود، فراموش کرد.

زمان می‌گذرد و روی زخم عمیقی که روی دلت است، مرحم می‌گذارد، اما نه آن‌قدر که دیگر دردش را حس نکنی.

نفسم حبس شده‌ام را آزاد کردم و لبخند زدم:

– بله.

سرش را تکان داد و كاغذ را جلو آورد:

– باشه، بگير.

دستم را به سمت كاغذ بردم كه دوباره دستش را بالا برد. با حرص دندان‌هايم را روي هم فشردم. بی‌نمک! شوخی‌اش گرفته بود! روی پنجه‌هايم ايستادم.

آستينش را گرفتم و بدون برخورد دستم به دستش، سعي كردم دستش را پايين بياورم، اما نیروی من کجا و نیروی او کجا!

صداي زنگ موبايل ماهان، به صدا درآمد. با دست آزادش موبايلش را از جیبش بیرون کشید و به اسم نقش بسته‌ي روي آن نگاه كرد.

لباسش را از چنگم آزاد کرد و كاغد را تا كرد و داخل جيبش گذاشت:

– بعدا درباره‌اش صحبت مي‌كنيم.

از اتاق بیرون رفت و نقاشی افتضاح من را هم با خودش برد. لبم را با دندان فشار دادم و سرم را آرام به دیوار کوبیدم؛ روز اول چه افتضاحی به بار آوردم!

به عرفان نگاه می‌کنم که هنوز سایه‌ی خنده بر لبانش است:

– یعنی این قدر ازم می‌ترسی که نمی‌خواستی بگی؟

می‌خندم و سرم را آرام،  تکان می‌دهم:

– نه، چون برام نوعی تجویز بود!

جدی می شود:

– من به خاطره خودت میگم نرو، چرا دوست داری خودت رو عذاب بدی؟

دوست داشتم!؟ نه، فقط باید این تشنج روزانه را درمان می‌کردم.

قلبم سنگین می‌شود، اما به روی خودم نمی‌آورم:

– چی شده حالت گرفته‌س؟

– یه کم کارهام به مشکل خورده!

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان ون‌توری | فاطمه عیسی‌زاده (مهتا) کاربر انجمن نودهشتیا

رمان کوه به کوه می‌رسد | عاطفه لاجوردی کاربر انجمن نودهشتیا

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: در هیاهوی سکوت ما
  • ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
  • نویسنده: Sarina.a
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: Liana.M
  • تعداد صفحات: 1526
لینک های دانلود
https://novelfor.ir/?p=2742
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
تبلیغات متنی
<>
درباره سایت
رمان فور | دانلود جذابترین رمان ها
آخرین نظرات
  • farboodخوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️...
  • ضحاچرا نمیشه پی دی افشو دانلود کرد البته توی برنامش هم اسم همچین رمانی وجود نداره...
  • Liltخعلی خوب بود ، ولی افغانستانی اسم الاصل مردم اهل افغانستان هستش . ببینید افغانست...
  • مهتابخیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید...
  • اشنایی در غربتفوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»...
  • دنیابرای منم میفرستی...
  • دنیاسلام لینک میشه بدین ممنون...
  • آرینخیلی قشنگه میشه رمان دژخیمشم بزارین...
  • ریحانهعالبود...
  • ریحانهزیبا متین عالی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.