دلربا عاشق فردی که انسانیتش با خوی حیوانی و درنده آمیخته شده میشود. خون آشامی که به عنوان جفت برای او انتخاب شده، فردی است که سالهای سال است که انسان بودن و انسانیت را از یاد برده و
قدم زنان به محل قرارم با شیرین نزدیک میشدم. میدونستم خانم طبق معمول همیشه دیر میاد. برای همین تصمیم گرفتم، به جای با ماشین رفتن، پیاده برم. شکستن برگ های پاییزی زیر قدم هام، نشون دهنده ی پاییز دوست داشتنی بود.
روی نیمکت پارک، زیر نور مستقیم خورشید نشستم تا از سرمای بدون برف و بارون اما استخون سوز، نجات پیدا کنم.
– خانم! خانم!
با صدای نزدیک دختر بچه ای، چشم هام رو باز کردم.
– با منی؟ جانم؟
– این رو برای شما فرستادن.
– چی؟ کی فرستاده؟!
با دیدن پاکت سیاه توی دستش، مثل همون پاکت دیروزی وا رفتم. با چشم های از حدقه دراومده، زل زده بودم به پاکت که دختر بچه کلافه شد و با کلافگی پاکت و انداخت توی بغلم و دور شد.
با دست هایی که میلرزید، با عجله پاکت و پاره کردم و دوباره همون نوشته!
خدای من! این یعنی چی؟! دیگه کم کم دارم میترسم! یعنی کی این بازی رو با من شروع کرده؟ اصلا چرا من؟!
با دست هایی که همون لحظه روی چشم هام قرار گرفت، حس کردم که دیگه نفس هم نمیتونم بکشم!
پیشنهاد سایت رمان فور:
پیشنهاد انجمن رمان فور
عشق تعصبی | سوگند کاربر رمان فور
رمان نمیخواهم بسوزم | Golshed کاربر انجمن رمانفور
رمان معماران عشق|فاطمه کیومرثی،فائزه معینی کاربر انجمن رمان فور