حس میکردم قلبم در آستانه بیرون زدن از سینهام است.
باورش سخت و دشوار بود.
شوکه شده و با چشمان اشکی زل زده بودم به آنها.
باورم نمیشد من بچهی این خانه نباشم و از روی انتقام اینجا زندگی میکردم.
تپش قلب سراغم آمد و شقیقهام نبض میزد.
سرد و خشدار گفتم:
_آدرس خانواده ام رو بده!!
بابا پوزخندی زد و سمت کمد کتابخانهاش رفت.
یک سری عکس و برگه به همراه گردنبندی از پوشه بیرون کشید:
_این عکس همون بابای نامردته.
به عکسی که معلوم بود قدیمی است، نگاه کردم.
مردی قد بلند و جوان با چشمهایِ مشکی که دختر بچهای با چشمان آبی خاکستری در آغوشش بود.
ادامه داد:
_این آدرس شرکتشون توی تهرانه البته شنیدم اخیرا جا به جا کردن. فامیل پدرت هم اَخَوانِ. در ضمن تا هفته آینده که صاحب خونه جدید میاد میتونی اینجا بمونی ولی بعدش تضمینی بهت نمیدم که نندازنت بیرون!!
با نفرت از دستش گرفتمشان و در حالی که از اتاق بیرون میزدم، گفتم:
_پس بگو چرا میخواستی من رو به شیخهای عرب بفروشی!! در هر صورت بابت زحمتایی که این سالها واسم کشیدین ممنونم اما هیچوقت نمیبخشمتون که از خانواده ام جدام کردین. سفرتون بی خطر!!
وارد اتاق خودم شدم و پشت در نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و از ته دل زار زدم.
چرا با من بازی کرد؟؟ از پدرم کینه داشت چرا سر من خالی کرد؟؟ چرا من را که هیچ اطلاعی نداشتم و بی گناه بودم، طعمه کرد؟؟
بعد از چند دقیقه بلند شدم و همانطور که اشکهایم بی وقفه میباریدند، ساکام را از زیر تخت بیرون کشیدم و لباسها و وسایل ضروری ام را درونش جا دادم.