بیشتر از ده دقیقه طول کشید و تو اون مدت حیاط رفتم و گلهارو آب دادم.
بهتر بود بگذارم توی خلوت خودش بمونه…
این گلهارو خودم کاشته بودم و دیدن عطر و زیباییشون من رو یاد چشمه کوچیکی از وجود خدا میانداخت.
غرق آب دادن و رسیدگی به گلها بودم که متوجه حضور آهو شدم.
سینی چایی رو روی پاتختی کوچیکی که سمت چپ گل هارو نزدیک دیوار بود گذاشت و نشست.
زیاد از حد ساکت بود و از اون شیطنت همیشگی خبری نبود.
خودش هم نشسته بود و این یعنی دوست داشت کنار هم باشیم.
“ #شوکا “
حاجی با دقت علف های هرز کمی که توی باغچه گلها بود رو جدا میکرد.
نیمرخ قشنگی داشت و این حالت و دیدن حاجی برام آرامش بخش بود.
هم دوست داشتم کنارش باشم و هم از دیدنش خجالت میکشیدم.
اگر میدونست من دیشب و امروز چه کارها که نکردم شاید الساعه از خونهش بیرونم میکرد.
اما حالا که از چیزی خبر نداشت دوست نداشتم این خونه این حیاط و این تصویر روبروم رو به راحتی از دست بدم.
خودخواه بودم نه؟
اما به کجای دنیا برمیخورد اگه کمی هم من خودخواه باشم؟
تا هستن از وجودشون لذت و نهایت استفاده رو میبرم…
_ نمیای؟ چایی سرد شد.
دوست داشتم زودتر بیاد و باهام حرف بزنه.
شاید اینجوری کمتر به افکار مالیخولیایی داخل ذهنم چنگ و دامن میزدم.
شاید اینجوری میتونستم کمی آرامش پیدا کنم.
چرا لینک دانلود نداره..این همه میگردیم دنبال رمان خوب بعد دانلود نمیشه…لطفا پیگیری کنید
با سلام رمان به صورت آنلاین در کانال نویسنده گذاشته میشه
کانال نویسنده رو میشه بدین؟