رمان فور | دانلود رمان
رمان فور بهترین سایت رمان، داستان، دلنوشته

دانلود رمان جادوی زمان

دانلود رمان جادوی زمان

دانلود رمان جادوی زمان

اسم رمان: جادوی زمان

نویسنده: سپیده شبان

ژانر: عاشقانه_روانشناسی_طنز

تعداد صفحات: ۳۶۱

خلاصه: زمان با همه‌ی سادگی‌هاش یک جادوگر بسیار قدرتمنده؛ یک افسونگر نامرئی. مطمئنم که می‌دونید انتخاب‌های مختلف نتایج مختلفی رو به  دنبال داره؛ اما قضیه زمانی جالب میشه که یک انتخاب تو زمانهای متفاوت ممکنه نتایج متفاوت‌تری رو هم به دنبال داشته باشه، مسافری  که فقط سی ثانیه دیر میرسه و هواپیما رو از دست میده؛ چند ساعت بعد خبر سقوط اون هواپیما رو می‌شنوه. یک نفر برنده جایزه التاری میشه ولی اگه ده ثانیه زودتر ثبت‌نام کرده  بود، مطمئناً دیگه برنده‌ی اون جایزه نبود. یک راننده تصادف میکنه و میمیره چون فقط پنج ثانیه به جاده توجه نکرده. و من کل سرنوشت و آیندم عوض شد چون فقط ده دقیقه دیرتر از  همیشه از خواب بیدار شدم. حالا قدر ثانیه‌ها و دقیقه‌های به ظاهر بی‌ارزش رو می‌دونم چون می‌دونم زمان یک جادوگر بزرگه!

دانلود رمان جادوی زمان

قسمتی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

حالا که این شک لعنتی به جونم افتاده بود، مگه می‌تونستم چشمم رو روی حقیقت ببندم و به آینده‌ام با مهرداد فکر کنم، باید حتماً می‌رفتم و اون ناگفته‌ها رو می‌شنیدم. آره، باید می‌رفتم. باید می‌فهمیدم این زن کیه و چی می‌دونه. قبول کردم:
– باشه میام، ساعت و آدرس رو بهم بگید.
از همون لحظه‌ای که تلفن رو قطع کردم آتیش به جونم افتاد؛ زمان به شدت کند پیش می‌رفت؛ انگار زنجیر به پای عقربه‌های ساعت بسته بودن و همین بی‌قراریم رو بیشتر می‌کرد نگران و کلافه بودم،
نمی‌تونستم طاقت بیارم باید سریع میرفتم و ناگفته‌ها رو می‌شنیدم. بالاخره زمانش رسید، یک لباس مناسب پوشیدم و رفتم، به محل قرار که رسیدم بی‌قراریم بیشتر شد. اینقدر تو فکر بودم که سنگینی نگاه خانمی  29_30 ساله رو حس نکردم، خانمی که بیش از اندازه آرایش کرده بود و یک لباس جلف پوشیده بود.
– سالم، پریا خانم؟
تعجب کردم که چه‌طور من رو شناخته:
-بله خودم هستم ولی شما چه‌طور من رو شناختین؟
-من عکس‌هاتون رو دیدم!
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
– تو گوشی شوهرم…
با همین جمله دنیا روی سرم خراب شد؛ سرم گیچ رفت و گفتم:
– شوهر؟!
-بله شوهرم؛ خبر ندارین؟!
بقیه حرف‌های زن رو نشنیدم دنیا برام تیره و تار شد، انقدر به هم ریخته بودم که حتی وقتی اون زن عقدنامه رو از کیفش بیرون آورد متوجه نشدم و رشته‌ی افکارم وقتی پاره شد که اون زن گفت:
– ما الان رسماً زن و شوهر هستیم، البته موقت ولی باز هم من همسرش هستم و اجازه نمیدم کسی اون رو از من جدا کنه؛ شماره و عکس‌های شما رو توی گوشیش دیدم و اومدم ازت بخوام از شوهرم فاصله بگیری، این رو بدون که من زودتر از تو وارد زندگیش شدم و مهرداد مال منه!
اشک تو چشم‌هام حلقه زد منتظر شنیدن بقیه حرف‌های زن نموندم و خواستم بلند شم که اون زن ادامه داد:
-من یک بار ازدواج ناموفق داشتم و نمیذارم زندگیم رو خراب کنی!
انگار اون برای دعوا و جار و جنجال اومده بود، ولی من که قصد دعوا نداشتم، گیج‌تر از اون بودم که حتی یک کلمه حرف بزنم، از جام بلند شدم و میون حیرت اون زن رفتم، پریشون و خسته بودم بدون اینکه مقصدی داشته باشم جلو می‌رفتم. قطره‌های اشک گونه‌هام رو خیس کرده بود؛ حتی وقتی قطره‌های باران روی صورت خیسم افتاد متوجه نشدم.
باز باران…
با ترانه می‌خورد بر بام خانه
خانه‌ام کو؟
خانه‌ات کو؟
آن دل دیوانه‌ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین
پس چه شد دیگر؟
کجا رفت خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست؟
در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز، غرق در غم‌های امروز
یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد
باز باران می‌خورد بر بام خانه
بی‌ترانه بی‌بهانه، شاید هم گم کرده خانه.
یعنی اگه حضرت یعقوب هم جای پریا بود تا حالا چشمه‌ی اشکش خشک شده بود. این رو مامان رو به یاسمین زن داداشم گفت.
– آره مادر جون می‌دونم یک ریز داره گریه می‌کنه؛ خبر دارم. این چند روز هر موقع که بهش زنگ زدم داشت گریه می‌کرد.
با گریه گفتم:
-دست خودم نیست؛ خیلی بهم برخورده؛ چرا بازیم داده؟
بعد بینیم رو بالا کشیدم. یاسمین جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و با خنده گفت:
-اگه اون بالا جا داشت پایین نمی‌اومد، بگیرش.
و زد زیر  خنده و گفت:
– ببین چه‌قدر دستمال کاغذی دورش ریخته.
و دوباره خندید:
– پریا درستش این بود که به زنه می‌گفتی اینی که شما بهش میگین عزیزم، ما چیزی بهش نمی‌گفتیم، سوت می‌زدیم خودش می‌اومد.
و بعد خودش زد زیر خنده.
با صدایی گرفته گفتم:
– نگو یاسمین، اینقدر دلم براش سوخت، اون هم تو دلش آشوب بود، اون بیچاره چه گناهی کرده؟
هر سه‌تامون ناراحت شدیم. یاسمین دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
-خب حالا میخوای چیکار کنی عزیزم؟
-هیچی، تمام هدیه‌هاش رو پس میدم و نامزی رو به هم میزنم.
یاسمین سرش رو تکون داد و گفت:
– بهت حق میدم؛ اگه خان داداشت پویا هم همچین کاری با من میکرد
ازش جدا می‌شدم!
مامان دستش رو رو دستم گذاشت و گفت:
– تو هر تصمیمی که بگیری من ازت حمایت میکنم. ولی قضیه به اون سادگی که من فکر میکردم پیش نرفت، چون جواب منفی رو که به مهرداد دادم دقیقاً یک ساعت بعدش لیلا خانوم به خونه زنگ زد، یک
دقیقه بعد صدای مامان توجه‌ام رو جلب کرد.
-لیلا خانوم پسر شما متاهله؛ توقعتون اصلا به جا نیست.
– ازدواج ازدواجه، مدت‌دار و دائمش که فرقی نمیکنه!
-لیلت خانوم شما الان یک عروس دارید، بهتر نیست به اون یکی برسید؟
صدای مامان به نظر کلافه می‌اومد؛ چون بی‌حوصله گفت:
-دیگه این روزها بچه‌ها خودشون تصمیم میگیرن، من چه‌کاره‌ام؟
از یک جایی به بعد اون گفت وگو به دعوا تبدیل شد؛ البته یک دعوای یک نفره چون مامان می‌گفت:
-لیلا خانوم اجازه بدین. لیلا خانوم بذارید من هم صحبت کنم، لیلا خانوم…
صدای قدم‌های تند و عصبی مامان رو شنیدم که از پله‌ها بالا می‌اومد، پشت در اتاقم وایستاد و یک تقه زد و اومد داخل؛ به نظر می‌اومد دود از کله‌ی مامان بلند شده چون با حرص گفت:
– واقعاً نه به اون قربون صدقه‌های اولش، نه به حرفهای الآنش.
من هم که بی‌حوصله بودم گفتم:
– چی‌شده مگه؟
-هیچی، فقط هرچی از دهنش دراومد بهم گفت و بی خداحافظی تلفن رو قطع کرد.
بعد نفسش رو بیرون داد و گفت:
-واقعاً چه خوب که الان بهم زدی، از اون مادرشوهرهای اصل هست.
دو ساعت بعد وقتی بابا از سرکار اومد صدام کرد؛ رفتم پایین و روبه‌روش نشستم؛ بابا به نظر می‌اومد داره خودخوری می‌کنه، چند ثانیه فقط با کنترل بازی کرد و بعد گفت:
-دخترم بابای مهرداد بهم تلفن زد و ازم خواست امشب بیاد و باهات صحبت کنه.
-ولی بابا…
نذاشت حرفم تمام شه و گفت:
-میدونم دوست نداری ببینیش ولی به مجرم‌های اعدامی هم اجازه‌ی صحبت کردن میدن؛ پس صبور باش، وقتی زنگ زد نمی‌خواستم قبول کنم ولی انقدر مؤدب حرف زد و انقدر عذرخواهی کرد که نتونستم.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان پالس وابستگی / نجمه صدیقی کاربر انجمن نودهشتیا

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: جادوی زمان
  • ژانر: عاشقانه_روانشناسی_طنز
  • نویسنده: سپیده شبان
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: N.ia
  • تعداد صفحات: 361
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://novelfor.ir/?p=2733
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • مهتاب
    20 آوریل 2023 | 04:29

    خیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
تبلیغات متنی
<>
درباره سایت
رمان فور | دانلود جذابترین رمان ها
آخرین نظرات
  • farboodخوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️...
  • ضحاچرا نمیشه پی دی افشو دانلود کرد البته توی برنامش هم اسم همچین رمانی وجود نداره...
  • Liltخعلی خوب بود ، ولی افغانستانی اسم الاصل مردم اهل افغانستان هستش . ببینید افغانست...
  • مهتابخیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید...
  • اشنایی در غربتفوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»...
  • دنیابرای منم میفرستی...
  • دنیاسلام لینک میشه بدین ممنون...
  • آرینخیلی قشنگه میشه رمان دژخیمشم بزارین...
  • ریحانهعالبود...
  • ریحانهزیبا متین عالی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.