من آب و آتشم؛ با من بازی نکن!
میگویند از باد باران، از بازی جنگ،
من همبازی خوبی نیستم!
سرم که بشکند، میدان بازی را خالی میکنم.
تو عاشق رمز و راز و روباه بازی؛
من عاشق رمز گشایی ام!
بشناسمت، ترش می شوم که نتوانی با صد من عسل مرا هم بخوری!
من بدم،
بد بَد!
کاری می کنم شوره بزنی، ترک برداری و بعد در بخار خودت حل شوی!
حالا خودت میدانی؛ اگر می خواهی، بچرخ تا بچرخیم!
★بخشی از رمان★
**
مریسا
اَ بابا جونم! این چه شرکتی هست؛ فکر کنم رئیس شرکت پیر و خرفت باشه؛ چون معمولا رئیس های این شرکت ها، پیرن، خرفتن یا نق نقو هستن. والا! با لیدی و فاطی وارد شرکت شدیم. دوباره دهنم کف که چه عرض کنم تاید داد بیرون؛ بس که خوشگل و جیگر بود. من که دلم نمیاومد توش قدم بردارم چه برسه به کار کردن. برگشتم سمت اون چلغوزا که دیدم اون ها هم دهن و چشم هاشون از حدقه بیرون زده. با دست هام یک پسگردنی مشتی نثارشون کردم که به خودشون اومدن و یه جیغ فرابنفش رو رد کردن و رسیدن به آبی. وقتی جیغشون تموم شد، گذاشتن دنبالم و منم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو و اونا بدو از پلهها بالا رفتم؛ رسیدم به طبقه آخر که یک فضای باز داشت. چنان می دویدم انگار مدال و جام قهرمانی می دادند. به یکی برخورد کردم؛ ولی همچنان می دویدم.