رمان در مورد دختری مظلوم و ساده به اسم یاسمن هستش که نا خواسته پا روی این جهان گذاشته بود و الان هم زندگیش تحت تاثیر گذشته اش قرار گرفته بود….
زندگیه سختی را گذرانده بود و حالا یکی از بهترین روز های زندگیش بود مهمانی که نا خواسته پا رو ی این زندگیه اجباریش گذاشته بود الان کل دنیایش بود حس مادر شدن کام تلخ این روز هایش را شیرین می کرد گناهش فقط عاشقی بود و بس اد مرد زندگیش را عاشقانه می پرستید و دوستش داشت اما افسوس که مرد رو یاهایش راهی جز عشق و عاشقی را در پیش گرفته بود و بهش بی اعتماد بود و این یعنی بالا ترین درجه ی بی اعتمادی که هر دو را به سوی تباهی می کشاند نمی دانست زندگی با او و شریک زندگیش و این فرشته ای که دو ساعت پیش چشم به این جهان بی معرفت گشوده بود چه بازی هایی می کند اما
با صدای در از فکر بیرون امد و به پرستاری چشم دوخت که با لبخند و با تخت روان کودک به سمتش می امد نا خود آگاه لبخند بر لب نشاند فرزندی که ماه ها همدم روز های سختش بود بالاخره می توانست بغلش کندبی تاب بغل کردنش بود گویا پرستار هم حالش را می فهمید که گفت:چه مامان با عجله ی داری کوچولو ،هموت طور که بچه رو بغل می کرد ادامه داد:تا مامانت از هیجان سکته نکرده بیا برو بغلش
آغوشش را برا دخترکش گشوده بود که پرستا کودک را به آغوش گرم مادرش سپرد
با قدر دانی به پرستار چشم دوخت
دستت درد نکنه خانم پرستار باعث زحمت شدم