هدف: بعضی وقتها بعضی آدمها، در پوچی در بیهدفی غرق شدن. اینجا دختریست که گذشته تلخی داشته، در زندگی هدفی نداره. بیشتر مواقع آدم به یک تلنگر نیاز داره تا راهش رو انتخاب کنه. تلنگرها در زندگی روزمره کوچک هستند. ولی در این رمان این تلنگر بزرگ تر از حد معموله!
بال…
بعضیها چه میدانند…
شاید یک کلمه سه حرفی بتواند زندگی یک نفر را متحول کند… پرواز
پرواز به کرانهها…
کسی چه میداند…
شاید پرواز کردن بتواند زندگی یک معشوق را نجات دهد…
کسی چه میداند…
بخشی از رمان:
سرم درد میکرد. چند دقیقهای بود که بههوش اومده بودم ولی نمیدونستم چرا بیهوش شدم! زیر دستم نرمی خیلی زیادی رو حس میکردم. نرمی رو فقط زیر دستهام حس میکردم ولی زیر بدنم تیغ تیغی بود به طوری که دیگه صبرم تموم شد. یکی از چشمهام رو باز کردم از چیزی که میدیدم اون یکی چشمم خود به خود باز شد، باورم نمیشد. با اینکه یادم نمیآمد کجا خوابیدم اما مطمئن بودم که تو بیابون نخوابیدم. آخه با عقل جور در نمیاد!
کدوم ادم عاقلی تو بیابون که پرنده هم پر نمیزنه، میخوابه؟!
بلند شدم به لباسهام نگاه کردم. انگار از دره افتادم پایین!
لباسهام پاره وخاکی بود؛ اصلاً یه وضعی!
اگه رو شن هم غلط میزدم اینطور خاکی نمیشد. به راه افتادم هرچی میرفتم به هیچ جا نمیرسیدم. هم تشنه و هم گشنه بودم.
اگار نصف انرژیم رو گرفته بودن. حدودا نیم ساعت بعد رسیدم به جایی که دیگه دهنم از این باز تر نمی شد. یک خط، مرز بین بیابونی که توش بودم و یک جنگل سرسبز!