چادرش را همان میان هال از سر برداشت و با حرص به سمت تک تک پنجرههای خانه رفت و پرده هارا کشید. نمیخواستم حتی سایه کسی را ببیند. داراب که نبود، جمعهای فامیلی به چه دردش میخورد؟ تمام لامپهارا هم خاموش کرد و وسط هال زانو زد. با نفس نفس به رو به رو خیره شد.
صدای سرد داراب، بیرحمانه باز در گوشش زنگ خورد. «تو چی فکر کردی آذین؟ چرا باید به خاطر تو ناراحت بشم؟
چی هستی غیر از یه دخترعمو که رفت و آمدت برام مهم باشه؟
به من چه که کی میری باغ و کی برمیگردی؟»
با حرص دستهایش را روی گوشهایش فشرد و گفت:
– شوخی کرد… شوخی کرد… شوخی کرد.
دستهایش را از روی گوشهایش برداشت و سری به چپ و راست تکان داد. تلخ خندید و با بغض ادامه داد:
– شوخی نکرد… شوخی نکرد آذین بیچاره. کاملا جدی گفت.
مقاومت در مقابل قلب و ذهنش کافی بود. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. تمام عالم اگر پیش رویش بودند، دلش به بودن داراب گرم بود و نمیترسید. اما حالا برای اولین بار از نبود داراب میترسید.
از روزی که نگاه و حمایتهای زیرپوستیاش را نداشته باشد. از روزی که او را نداشته باشد…
شب گذشته را تا دم دمای صبح اشک ریخته بود و حالا سردرد وحشتناکی گریبانگیرش شده بود. در حالی که حال خوبی نداشت، اما برای آن که مادرش را نگران نکند، چند تخم مرغ را داخل تابه انداخت و هم زد.
دانلود رمان باغ آلبالو